در اوستا اِرِخشَ Erexsha و در پهلوی اِرَش Erash و در پارسی آرش است.
در بند ششم از تیر یشت می خوانیم:
«تیشتر، ستارۀ رایومَند فرَه مَند را می ستاییم که شتابان به سوی دریای (فراخ کرت) بتازد، چون آن تیرِ در هوا پَران که «آرش» تیرانداز- بهترین تیرانداز ایرانی–از کوه (ایریو خشوت)به سوی کوه (خوانونت) بیانداخت.»
کوتاه شدۀ داستان چنین است که به هنگام پادشاهی منوچهر پیشدادی، افراسياب، شاه ستم بارۀ توران به ایران لشگر می کشد و منوچهر را همراه با شمار بزرگی از سپاهیانش در پدشخوارگر (ياتبرستان) پیرامون می بندد، منوچهر به سپندارمذ، ایزد بانوی زمین، نیاز می برد و از او درخواست یاری می کند، سپندارمذ در پیکر دوشيزه یی زيبا با کمربندی زرین، در برابر منوچهر رخ می نماید و به او می گوید که برای رهایی از این گرفتاری و رسیدن به فرجامی خوش، به افراسياب پیشنهاد کند كـه یکی از تیراندازان ایرانی تيری بپراند، هرجا كه تير فرود آمد، همانجا مرز ايران و توران باشد. و به منوچهر سپارش می کند که برای انجام این کار، از میان همۀ تیراندازان تنها آرش را برگزیند. سپس برای آن كه افراسياب را نیز به پذیرش این پيمان بر انگیزد، با همان پیکر دلربای زنانه، خود را به افراسیاب می نماید و از او دل می برد. افراسياب به خيال خام پیوند زناشویی با آن دوشيزه که زیباترین در میان زیبایان جهان بود، فریب می خورد و پیمان را می پذیرد.
آرش که از سوی منوچهر برای پرتاب تیر برگزیده شده بود با آگاهی بر آنچه که پیش روست، بر بلندای البرز فرا می رود و پس از تن شویی در کنار چشمۀ آب پاک، بدرگاه هستی بخش نیایش می کند، و سپس تيری در چله كمان می نهد و آن را به نیروی جان رها می کند، با پرتاب این تیر تن آرش همانند ابر باران زا پاره پاره می شود، ولی تیری که از کمان رها کرده بود به دورترین بخش های خراسان تا فرغانه (شاید فرخار) و تبرستان (شاید همتخارستان يـا تالغان) می رسد. برخی نیز گفته اند که به فرمان دادار آفریدگار، یکی از ایزدان آن تير را می بَرَد و به زمين خلـم در بلخ می رساند. بدين گونه مرز ايران و توران نمایان می گردد و هر دو سوی پیمان این مرز را می پذیرند. برخی از بُنمایه های کهن این رُخداد را در روز ششم فروردین ماه گفته اند، ولی بُن مایه های کهن تر، روز تیراندازی را سیزدهم تیرماه (جشن تیرگان) دانسته اند.
استاد محمد نويد بازرگان در پژوهش بسیار ارزشمندی بنام: (آب و افراسیاب) در این زمینه می نویسد:
اين داسـتان كـاملاً توانـایی تجزیه بـه نمادهای طبيعي را دارا سـت. در واقـع باز آفرینی همان نبرد اهریمن و آب و يا به بيان ديگر ستيز اپه ئوشا و تيشتر اسـت. افراسياب (نماد ديو خشكسالي يا اپه ئوشا) ايران شهر را محاصره كرده اسـت و طبيعي است كه خشکسالی رخ داده است، در اينجا به شكلی جالب توجـه پای ايزد بانوی زمين (سپندارمذ) به ميان می آيد. زيرا تأثير خشكسالي مستقيماً بـر زمـین اسـت. ایزد بانوی زمین در فكر چاره یی برای رهایی از ديو خشكي (افراسـياب ) اسـت. از طرفی افراسياب دل داده بانوی زمين است و میخواهد بـا او ازدواج كند.
تئـودور باركنـای می نويسد: زرتشتيان خشك سالی را نتيجۀ تجاوز ديو خشك سالی به زمين می دانستند، اما از سويي ديگر زمين خود در آرزوی باران اسـت و بـرای ایـن كـار منوچهر را تحريص مي كند كه تیراندازی را بر گمارد كه تير او مرز ايران شهر را تعيين كند. اين تيرانداز بدون شك نمادی از ابر باران زا اسـت و تير او تمثيلی از باران. مرز تری و خشکی را بارش باران تعيين می كند. به تصاوير زيبای ایـن قـصه بنگرید تـا واقعيت آن از پشت پرده های تمثيل رخ نشان دهد: آرش برای پرتاب تير به نوك البرز صعود می كند و مـی دانـيم كـه قلـۀ البـرز در«آسمان پايه » قرار دارد. او ابتدا برخوردار از بدنی سالم و عاری از عيب است، اما پس از پرتاب تير بدن او پاره پاره می شود و هيچ در ميان نمی ماند، گويی پس از پرتاب، همه جسم او به تير تبديل شده است. براستی چرا بايد از يـك تيرانداز پس از پرتاب تير چيزی بر جای نماند و او پاره پاره شود؟ پاسخ اين است كه او يك ابر بـاران زاسـت. همـۀ وجود ابر به قطرات باران (تير) تبديل شده و او پاره پاره می گردد. جالب است كـه تير آرش را باد به جيحون می رساند. آيـا ايـن بياني ديگر از حكایت پیروزی تیشتر بـر اپه ئوشا (دیو خشکسالی)نيست؟ زيرا در آنجا نيز تيشتر «باد» را به یاری خواست و پـس از بارش، بـاد، «آب» را به كناره دريای فراخكرت راند و به اين ترتيب اپه ئوشا عقب نشيني كرد. در بندهش آمده است: «آب» تنها به «باد» فراز رود. جالب است كه هم نام آرش و هم داستان نبرد تيشتر و اپه ئوشا هر دو در بخـش كهن تير يشت ذكر شده است. و جالب تـر اينكه در ايـن بخـش فرشـته بـاران درچالاكی به « تير آرش» تشبيه شده است. از طرفی روز پرتاب تير يعنی تير روز از تيرماه جشن تيرگان ناميده شده است. در بخش حماسی، آنچه تواريخ عربی از وقايع پس از پرتاب تير به دست می دهند، دورانی از رونق و خرمی از پس از خشكسالی افراسيابی است. « و همو (منوچهر) بود كه رود فرات و نيز رود مهران را... بگشاد و از فرات و دجله چشمه های بزرگی بشكافت... گـِل هـای بـسياری را از كوه هـا بـه زمين های بی آب و علف آورد و بكشت و پيرامون آنها ديوار كشيد. آنگاه به سبب بيست و شش بوی خوش آن ها، آنجا را بوستان ناميد». به اين ترتيب روشن می گـردد كـه داسـتان زيبای آرش كـه در ادب حماسی، قطعه یی هويت ساز و الهام بخش اسـت، چـگونـه سرمنـشأيی كهـن دارد و بـه سـتيزي دير سال ميان «خشكی و باران» مربوط می گردد.»
داستان آرش کمانگیر در شاهنامه نیامده ولی از آرش کمانگیر نام برده شده و فردوسی از او نام برده است.
انگیزۀ اینکه داستان آرش در شاهنامه نیامده را در این می دانند که این داستان در خداینامه و شاهنامهٔ ابومنصوری نیامده است.
آرش کمانگیر ، سرودۀ سیاوش کسرایی
برف می بارد
برف می بارد به روي خار و خاراسنگ
كوهها خاموش،
درّه ها دلتنگ،
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ،
بر نمی شد گر ز بام كلبه ها، دودی،
يا كه سوسوی چراغی گر پيامی مان نمی آورد،
رد پا ها گر نمي افتاد روی جاده های لغزان،
ما چه می كرديم در كولاك دل آشفتۀ دَمسَرد؟
آنك آنك كلبه یی روشن،
روی تپه روبروی من،
در گشودندم،
مهربانی ها نمودندم،
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز،
در كنار شعلۀ آتش،
قصه می گويد برای بچه های خود عمو نوروز:
.....
گفته بودم زندگی زيباست،
گفته و ناگفته، ای بس نكته ها كاينجاست،
آسمان باز،
آفتاب زر،
باغهای گل،
دشت های بی در و پيكر،
سر برون آوردن گل از درون برف،
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب،
بوی خاك عطر باران خورده در كهسار،
خواب گندُمزارها در چشمۀ مهتاب،
آمدن، رفتن، دويدن،
عشق ورزيدن،
در غم انسان نشستن،
پا به پای شادمانی های مردم پای كوبيدن،
كار كردن، كار كردن،
آرميدن،
چشم انداز بيابان های خُشك و تشنه را ديدن،
جُرعه هايی از سبوی تازه آبِ پاك نوشيدن،
گوسپندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن،
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن،
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن،
نيمروز خستگی را در پناه درّه ماندن،
گاه گاهی،
زير سقف اين سُفالين بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنيدن،
بي تكان گهوارۀ رنگين كمان را،
در كنار بام ديدن،
يا شب برفی،
پيش آتش ها نشستن،
دل به روياهای دامنگير و گرم شعله بستن،
آری آری، زندگی زيباست،
زندگی آتشگهي ديرنده پا برجاست،
گر بيافروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست،
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست...
پير مرد آرام و با لبخند،
كُنده یی در كورۀ افسرده جان افكند،
چشم هايش در سياهی های كومه جست و جو می كرد،
زير لب آهسته با خود گفتگو می كرد...
زندگی را شعله بايد برفروزنده،
شعله ها را هيمه سوزنده،
جنگلی هستی تو ای انسان،
جنگل، ای روييدۀ آزاده،
بی دريغ افكنده روی كوهها دامن،
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد،
چشمه ها در سايبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سَرَت افشان،
جان تو خدمتگر آتش،
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان،
زندگانی شعله می خواهد، سدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشنی افروز...
كودكانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود،
روزگاری بود،
روزگار تلخ و تاری بود،
بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره،
دشمنان بر جان ما چيره،
شهر سيلی خورده هذيان داشت،
بر زبان بس داستانهای پريشان داشت،
زندگی سرد و سيه چون سنگ،
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهای بندگی پيچان
عشق در بيماری دلمردگی بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنۀ گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشی،
ترس بود و بال های مرگ،
كس نمي جُنبيد چون بر شاخه، برگ از برگ،
سنگر آزادگان خاموش،
خيمه گاه دشمنان پر جوش،
مرزهای مُلك
همچو سرحدات دامنگستر انديشه بی سامان،
بُرج های شهر
همچو باروهای دل بشكسته و ويران،
دشمنان بگذشته از سرحد و از بارو،
هيچ سينه كينه یی در بر نمی اندوخت،
هيچ دل مهری نمی ورزيد،
هيچ كس دستی به سوی كس نمی آورد،
هيچ كس در روی ديگر كس نمی خنديد،
باغ های آرزو بی برگ،
آسمان اشك ها پر بار،
گرمروی آزادگان دربند،
روسپی نامردان در كار،
انجمن ها كرد دشمن،
رايزن ها گرد هم آورد دشمن،
تا به تدبيری كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند،
نازك انديشانشان بی شرم،
كه مباداشان دگر روزبهی در چشم،
يافتند آخر فسوني را كه مي جُستند،
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد
وين خبر را هر دهانی زير گوشی بازگو می كرد:
آخرين فرمان آخرين تحقير،
مرز را پرواز تيری می دهد سامان،
گر به نزديكی فرود آيد،
خانه هامان تنگ،
آرزومان كور،
ور بپرد دور،
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوی پولادين و كو سر پنجۀ ايمان؟
هر دهانی اين خبر را بازگو می كرد،
چشم ها بی گفت و گويي هر طرف را جُست و جو می كرد...
پير مرد اندوهگين دستی به ديگر دست می ساييد،
از ميان دره های دور گرگی خسته می ناليد،
برف روی برف می باريد،
باد بالش را به پُشت شيشه می ماليد،
صبح می آمد، پير مرد آرام كرد آغاز:
پيش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايی از سرباز،
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست،
بی نفس می شد سياهی دردهان صبح،
باد پَر می ريخت روی دشت باز دامن البرز،
لشكر ايرانيان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو، و سه سه، به پچ پچ گرد يكديگر،
كودكان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين كنار در،
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته،
خلق چون بحری بر آشفته،
به جوش آمد،
خروشان شد،
به موج افتاد،
برش بگرفت و مردی چون صدف،
از سينه بيرون داد:
منم آرش!
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن،
منم آرش سپاهي مردی آزاده،
به تنها تير تركش آزمون تلخ تان را،
اينك آماده...
مجوييدم نسب،
فرزند رنج و كار،
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش،
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش،
شما را باده و جامه،
گوارا و مبارك باد،
دلم را در ميان دست می گيرم،
و می افشارمش در چنگ،
دل، اين جام پُر از كين، پُر از خون را،
دل، اين بی تابِ خشم آهنگ،
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم،
كه تا كوبم به جامِ قلبتان در رزم،
كه جام كينه از سنگ است،
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است،
در اين پيكار،
در اين كار،
دل خلقی است در مُشتم،
اميد مردمی خاموش هم پُشتم،
كمان كهكشان در دست،
كمانداری كمانگيرم،
شهاب تيزرو تيرم،
ستيغ سر بلند كوه مأوايم،
به چشم آفتاب تازه رس جايم،
مرا نير است آتش پر،
مرا باد است فرمانبر،
و ليكن چاره را امروز زور و پهلوانی نيست،
رهايی با تن پولاد و نيروی جوانی نيست،
در اين ميدان،
بر اين پيكان هستی سوزِ سامان ساز،
پری از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز،
پس آنگه سر به سوی آسمان بَر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد:
درود ای واپسين صبح، ای سحر بدرود،
كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود،
به صبح راستين سوگند،
به پنهان آفتاب مهربارِ پاك بين سوگند،
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند،
زمين می داند اين را آسمان ها نيز،
كه تن بی عيب و جان پاك است،
نه نيرنگی به كار من نه افسونی،
نه ترسی در سَرَم، نه در دلم باك است...
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه های بی تاب می زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن،
مرا با ديده خونبار مي پايد،
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد،
به راهم مي نشيند راه مي بندد،
به رويم سرد می خندد،
به كوه و دره می ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز می گيرد،
دلم از مرگ بيزار است،
كه مرگِ اهرمن خو آدمی خوار است،
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است،
ولی آن دم كه نيكي و بدی را گاهِ پيكار است،
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است،
همان بايسته آزادگی اين است،
هزاران چشم گويا و لب خاموش،
مرا پيك اميد خويش می داند،
هزاران دست لرزان و دل پر جوش،
گهی می گيردم، گه پيش می راند،
پيش می آيم،
دل و جان را به زيور های انسانی می آرايم،
به نيرويی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرۀ ترس آفرين مرگ خواهم كند...
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد،
به سوي قُله ها دستان ز هم بگشاد،
برآ ای آفتاب ای توشۀ اميد،
برآ ای خوشۀ خورشيد،
تو جوشان چشمه یی من تشنه یی بی تاب،
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب،
چو پا در كام مرگی تُندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنايی شُست و شو خواهم،
ز گلبرگ تو ای زرينه گل، من رنگ و بو خواهم،
شما ای قُله های سركش خاموش،
كه پيشاني به تندرهای سهم انگيز می ساييد،
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايی،
كه سيمين پايه های روز زرين را به روی شانه می كوبيد،
كه ابر آتشين را در پناه خويش می گيريد،
غرور و سربلندی هم شما را باد،
اُميدم را برافرازيد،
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد،
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر داريد...
زمين خاموش بود و آسمان خاموش،
تو گويی اين جهان را بود با گفتار آرش گوش،
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد،
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد،
نظر افكند آرش سوی شهر آرام،
كودكان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين كنار در،
مردها در راه،
سرود بيی كلامی با غمی جانكاه،
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه،
كدامين نغمه می ريزد،
كدام آهنگ آيا می تواند ساخت،
طنين گام های استواری را كه سوی نيستي مردانه می رفتند،
طنين گامهايی را كه آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سكوتی ريشخند آميز،
راه وا كردند،
كودكان از بامها او را سدا كردند،
مادران او را دعا كردند،
پير مردان چشم گرداندند،
دختران بفشرده گردن بندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا كردند،
آرش اما همچنان خاموش،
از شكاف دامن البرز بالا رفت،
وز پی او،
پرده های اشك پی در پی فرود آمد،
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز،
خنده بر لب غرقه در رويا،
كودكان با ديدگان خسته وپی جو،
در شگفت از پهلوانی ها،
شعله های كوره در پرواز،
باد غوغا،
شامگاهان،
راه جويانی كه می جُستند آرش را به روی قله ها پی گير،
باز گرديدند،
بی نشان از پيكر آرش،
با كمان و تركشی بی تير...
آری آری جانِ خود در تير كرد آرش،
كار سد ها سد هزاران تيغۀ شمشير كرد آرش،
تير آرش را سوارانی كه می راندند بر جيحون،
به ديگر نيمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند...
آفتاب
درگريز بی شتابِ خويش،
سال ها بر بام دنيا پاكشان سر زد،
ماهتاب،
بي نصيب از شب روی هايش همه خاموش،
در دل هر كوي و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد،
آفتاب و ماه را در گشت،
سالها بگذشت،
سالها و باز،
در تمام پهنه البرز،
وين سراسر قله مغموم و خاموشی كه می بينيد،
وندرون دره های برف آلودی كه می دانيد،
رهگذرهايی كه شب در راه می مانند،
نام آرش را پياپي در دل كهسار می خوانند،
و نياز خويش می خواهند،
با دهان سنگ های كوه آرش می دهد پاسخ،
می کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه،
می دهد اميد،
می نمايد راه...
در برون كلبه برف می بارد،
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ،
كوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ،
راهها چشم انتظار كاروانی با سدای زنگ،
كودكان ديری است در خوابند،
در خوابست عمو نوروز،
می گذارم كُنده یی هيزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز