در اوستا (اَژدی دَهاکِ سه کلۀ سه پوزۀ شش چشم دارندۀ هزار چستی):
«... آنکه اَژی دَهاک را فرو کوفت( اَژدی دَهاکِ سه پوزۀ سه کلۀ شش چشم را ) آن دارندۀ هزار گونه چالاکی را. آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دُروند آسیب رسانِ جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اَشَه به پتیارگی در جهان استومند بیافرید!.
(یسنا هات 9 بند هفتم)
«...فریدون پسر آتبین(آبتین) از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشۀ وَرَنَ، سد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسپند او را پیشکش آورد و از وی خواستار شد: ای اَرِدویسورَآناهیتا، ای نیک، ای تواناترین، مرا این کامیابی ارزانی بدار که من بر « َژی دَهاکِ» سه پوزۀ سه کلۀ شش چشم، آن دارندۀ هزار گونه چالاکی، آن دیو بسیار زورمندِ دروج، آن دروندِ آسیب رسان جهان، و آن زورمند ترین دروجی که اهریمن برای تباه کردن جهان اَشَه در جهان استومند بیافرید، پیروز شوم!.
(آبان یَشت - کرده های 33 و 34)
«اَژی دَهاک» یک نام واژۀ دو بهری از زبان اوستایی است، بهر نخست آن «اَژی» که همان اژدها است و بهر دوم آن دَهاکَ Dahaka که یک باشندۀ اهریمنی است.
در فرهنگِ واژههای اوستا به کوشش استاد «احسان بهرامی» و به یاری استاد «فریدون جنیدی» واژه دَهاکِ بگونۀ «دَهَه کَهَ» و برابر با «ویرانگر»، «نابود سازنده»... و واژۀ «دَهاکَه» برابر با «گِزیدن»، «نیش زدن»، و «مار نیش زننده» آمده است. در پانویس این گزارش می خوانیم:
واژۀ اَژدها یک واژۀ استورهیی است، و آن باید کوه آتش فشان ویرانگر و نابود کننده باشد. اَژدها نام استورهیی آتش فشان است، همان گونه که فریدون جُنیدی در کتاب زندگی و مهاجرت آریا ها گفته است، برابر سروده های شاهنامه فردوسی نشانه هایی که از اَژدها داده شده همان نشانه های کوه آتش فشان است.
در اوستا سخن از آتش فشان در میان نیست، در اینجا «اژدها» نمارش به مارهای بزرگ و آسیب رسان است:
اهوره مزدا با سپیتمان زرتشت همپرسگی کرد و چنین گفت:
من هر سرزمینی را چنان آفریده بودم که - هرچند بس رامش بخش نباشد – به چشم مردمانش خوش آید.
اگر من هر سرزمینی را چنان نیافریده بودم که – هر چند بس رامش بخش نباشد- به چشم مردمانش خوش آید، همۀ مردمان به «ایرانویج» روی می آوردند.
نخستین سرزمین و کشور نیکی که من – اهوره مزدا – آفریدم، « ایرانویج» بود بر کرانۀ رود «دایتیا»ی نیک.
پس آنگاه اهریمنِ همه تن مرگ بیامد به پتیارگی، «اژدها» را در رود دایتیا بیافرید و زمستان دیو آفریده را بر جهان هستی چیرگی بخشید. در پانویس این گزارش آمده است: واژۀ «اژدها» را (مارهای سرخ) نیز ترجمه کرده اند.
برخی واژۀ «ضحاک» را دارندۀ ده کاستی یا ده گونه پستی و فرومایگی و ناراستی دانسته اند. لغت نامۀ دهخدا در زیر واژه « ده آک» آورده است:
دَه آک. دهاک. دهاگ. نام ضحاک و بعضی گویند ضحاک معرب «دَه آک» است و آک به معنی عیب است و ده عیب اوست: زشتی پیکر و کوتاهی قد و بسیاری غرور و بی شرمی و پرخوری و بدزبانی و ظلم و شتابزدگی و دروغگویی و بددلی. لقب ضحاک که پارسیان بر او نهاده اند چه ضحاک عرب بوده و به واسطۀ کثرت خنده این نام داشته و پارسیان چون ضاد در کلامشان نیست او را ده آک خوانده اند و ده عیب برای او اثبات نموده اند چه آک در پارسی به معنی عیب و عار است و چون او بسیار گزنده و ظالم بود او را اَژدَها و مار لقب نهاده اند گویند وی خواهرزادۀ جمشید و برادر زادۀ عاد علوانی بوده و نیز گویند به عربی قیس نام داشته و چون به قانون اعراب دو گیسوی بلند از بناگوشش بر دوش افتاده بود پارسیان او را ماردوش خواندند و در میان عوام مشهور شد.
هم میهن کردی بنام «یزدگرد ساسانی» هم در این راستا کوشش بسیار بکار برده و رنجی شایان ارج گزاری بر خود هموار نموده است، این هم میهن خوب کُرد ما بر این باور است که سرچشمۀ همه آشفتگی های این داستان از آنجا بر می خیزد که این نام را به نا درست «ضحاک» می نویسند که یک نام عربی و چِم آن «خندان » و برآمده از بن واژۀ «ضَحَکَه Zahaka » به چم (خندید) است!...
می گوید:
یک آدم پر خنده نمی تواند یک پادشاه ستمکار در اندازه های « اَژی دهاکِ سه کلۀ سه پوزۀ ششم چشمِ دارندۀ هزار چَستی» باشد...
دومین انگیزۀ آشفتگی در این داستان آن است که فردوسی بزرگ گاه نام «ضحاک» را برای پتیاره بکار می برد و گاه با نام «اژدها» از او یاد می کند، و این دو نام که یکی اشاره به یک مرد پُر خنده و شاد است و دیگری به یک پتیاره آسیب رسان خواننده را دچار سر درگمی می کنند!. ولی اگر این نامواژه با «ز» و بگونۀ «زحاک» نوشته شود گرفتاری از میان خواهد رفت!. چرا که « زحاک » همان اژدها یا مار بزرگ است. بسیاری گمان برده اند که «اَژدَها» یک باشندۀ خیالی و افسانه یی است ولی با نگاهی ژرف تر دانسته می شود که «اَژدَها» یک باشندۀ خیالی نیست!. مار بسیار بزرگی است که گاو و گوسپند و شیر درنده و کروکودیل و جانوران بزرگ دیگر را به درستی در کام خود فرو می برد.
اژدَها آمادۀ فرو بردن یک شیر درنده در کام خود
اَژدَهای شاخدار یا « اژی دهاک سه کلۀ سه پوزۀ ششم چشم دارندۀ هزار چستی»
این برداشت با آنچه که در گرامی نامۀ وندیداد آمده همخوانی بیشتری دارد، آنجا که می گوید:
«نخستین سرزمین و کشور نیکی که من – اَهورَه مزدا –آفریدم، «ایرانویج» بود بر کرانۀ رود «دایتیا»ی نیک.
پس آنگاه اهریمنِ همه تن مرگ بیامد به پتیارگی، « اَژدَها» را در رود دایتیا بیافرید و زمستان دیو آفریده را بر جهان هستی چیرگی بخشید.
در گرامی نامۀ اوستا «زحاک» با پاژنامِ «ثری زَفَن Three zafan» برابر با «سه پوزه» و «سه دهن» و«ثری کَمِرِذ Three kamerez» برابر با «سه کله» یا «سه سر» نیز آمده است.
در بند پنجم از فرگرد چهاردهم وندیداد «اَژی» درست همان مار است:
او باید ده هزار مار بر شکم خزنده را بکشد!...
او باید ده هزار مار سگ نمای را بکشد!...
در بند 65 از فرگرد هجدهم می گوید:
ای سپیتمان زرتشت!
براستی من – اَهورَه مزدا – می گویم:
چنین آفریدگانی بیش از ماران شیبا، بیش از گرگان زوزه کش، بیش از ماده گرگی درنده که بر گله شبیخون زند، بیش از ماده غوکی که با هزار گله از تخم هایش بر آبها فرود آید، سزاوار کشتن اند.
در بند سی و هفتم از یشت نوزدهم (زامیاد یشت) میخوانیم:
«آن که اَژی دَهاک را فرو کوفت، «اژی دهاکِ» سه پوزۀ سه کلۀ شش چشم دارندۀ هزار گونه چالاکی را، آن دیو بسیار زورمَند دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اَشَه به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.
در استوره شناسی ایرانی، «ضحاک» یا « زحاک» یا « اَژی دَهاک» پیکر یابی هرگونه پلیدی و زشتی و فرومایگی است که بارها در پهنۀ تاریخ جهان رُخ نشان داده و خوان بی داد و تباهی در کران تا کران جهان گسترده است.
در هر چرخه یی از تاریخ، و در هر کجای این جهان پهناور هرگاه زحاک بر کرسی فرمانروایی نشسته آسیاب ها با خون مردمان روان گشته اند.
اسکندر گُجستک زحاک روزگار خود بود. چنگیزخان مغول – امیر تیمور لنگ - سلطان محمود غزنوی – شاه اسماعیل صفوی - هیتلر – موسلینی – استالین – خمینی و سید علی خامنه یی هر یک زحاک روزگار خود بوده اند، همان دیو بسیار زورمند دروج، آن دروند آسیب رسانِ جهان، آن زورمند ترین دروجی که اهریمن برای تباه کردن هنجار هستی به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.
با نگاهی به شاهنامه، و گرامی نامۀ اوستا در می یابیم که اگر چه «مَنِش» و سرشت «زحاک» و « اَژی دَهاک» در هر دو جا یکی است، ولی پایگاهشان این همان نیست، در اوستا از زحاک با پاژ نام یا عنوان «شاه» سخنی به میان نیامده، بلکه با پاژنام: [زورمَندترین دروغی که اهریمن برای تباهی جهان آفرید] یاد شده است و این نکته بسیار شایان ژرف نگری است!.
برخی از خاورشناسان «اَژی دهاک» را نُماد همۀ آسیب ها و نگون بختی های ایرانیان در چرخه های گوناگون تاریخ دانسته اند!. برخی گمان برده اند که «اژی دهاک» یادوارۀ تازش تازیان بیابانگرد بی فرهنگ پیش از روی کار آمدن پادشاهی ماد، و شاهنشاهی نیرومند ایران در روزگار هخامنشی است!.
برخی دیگر گفته اند که این افسانه می تواند ریشه در رخدادهای بد شگون بوم زادی مانند آتش فشان های بسیار ویرانگر در دماوند داشته باشد که پیشتر از آن یاد کردیم، این گروه از پژوهشگران به بند کشیده شدن «زحاک» بدست فریدون در گاباره یی بر فراز البرز را، نشان فرو نشستن آتش فشان های البرز، و هراسِ همیشگی از بند گُسَستَن دوبارۀ او را نیز نشانی از نگرانی سر بَر کشیدن دو بارۀ این آتش فشان ها دانسته اند.
ضحاک در شاهنامه
یَکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مَرد
ز ترس جهاندار با بادِ سرد
که مَرداسب نام گرانمایه بود
به داد و دهِش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یَک هَزار آمدندی به جای
بُز و اشتر و میش را همچنین
به دوشندگان داده بُد پاکدین
همان گاو دوشا به فرمان بَری
همان تازی اسپان همچون پَری
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بُردی فراز
پسر بُد مر آن پاک دین را یَکی
کَش از مهر بهره نبرد اندکی
جهانجوی را نام « ضحاک» بود
دِلیر و سبک سار و بی باک بود
همان بیوَرَ اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلُوی راندند
کِجا بیور از پهلوانی شمار
بُوَد در زبان دَری ده هزار
از اسپان تازی به زرّین ستام
ورا بود بیوَر که بُردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین
ز راه بزرگی نه از راه کین
چنین بُد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یَکی نیک خواه
دل مِه تـــــــــــــــــر از راه نیکی بِبُرد
جوان گوش، گفتارِ او را سِپُرد
بدو داد هوش و دل و جانِ پاک
پراگند روی سر خویش خاک
چو ابلیس دانست کاو دل بداد
بر افسانه اش گشت بسیار شاد
فراوان سُخَن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تُهی بود مغز
همی گفت: دارم سُخَن ها بَسی
که آن را نداند جز از من کسی
جوان گفت: برگوی و چندین مَپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای
بدو گفت پَیمانت خواهم نُخُست
پس آنگه سخن برگشایم دُرُست
جوان ساده دل بود فرمان ش کرد
چنان کاو بفرمود سوگند خَورد
که:« راز تو با کس نگویم ز بُن
ز تو بشنُوَم هرچه گویی سَخُن»
بدو گفت: جز تو کسی در سرای
چرا باید ای نام وَر، کدخدای؟
چه باید پدر کِش پسر چون تو بود
یَکی پَندَت از من بباید شُنود
زمانه بدین خواجه سال خَورد
همی دیر ماند تو اندر نَوَرد
بگیر این سرِ مایه درگاهِ اوی
ترا زیبد اندر جهان جاهِ اوی
برین گفتۀ من تو داری چو مهر
جهان را تو باشی یَکی خوب چهر
چو بشنید «ضحاک» اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلَ ش پُر ز دَرد
بگفتا به اهریمنَش: این سزاوار نیست
دگر گوی کین از در کار نیست
بدو گفت: گر بگذری زین سُخَن
بتابی ز پَیمان و سوگند من
بمانَد بگردنت سوگند و بند
شَوی خوار و مانَد پدَرت اَرجمند
سر مردِ تازی بدام آورید
چُنان شد که پَیمانِ او برگزید
بدو گفت: کاین چاره با من بگوی
مَبَرتابم از رای تو هیچ روی
بدو گفت: (من چاره سازم ترا)
به خورشید سر بر فرازم ترا
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچ کس
چُنان چون بباید بسازم به کام
تو تیغ سخن بر مَکَش از نیام
مَر آن پادشا را در اندر سرای
یَکی بوستان بود، بس دلگشای
گرانمایه شب گیـــــــــــــــــر بــــــــرخاستی
ز بهـــــــــــــــــر پرستش بیاراستی
سر و تن بشُستی نهفته به باغ
پرستنــده با او نبــــــــــــــردی چراغ[پرستنده= پیشکار. پرستار]
بر آن رایِ واژونه دیو نَژَند
یکی ژرف چاهی به رَه بر بکَند
پس ابلیس بی ره سرِ ژَرف چاه
به خاشاک پوشید و بسپَرد راه
سر تازیان، مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یَکایک نگون شد سر بخت شاه
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیک دل شاه یزدان پرست«شد= درگذشت]
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فـــــــــــــــرزند بر نازده باد ســـــــــــــرد
همی پروَریدَش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
چُنان بد کُنش شوخ فرزند اوی
نَجُست از رهِ مهر پَیوند اوی
به خونِ پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدَستَم این داستان
که فرزند بَد، گر بُوَد نرّه شیر
به خونِ پدر هم نباشد دِلیر!
اگر در نهانی سخن دیگرَ ست
پِژوهنده را راز با مادرَ ست!.
پسر، کاو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوان و مخوانَش پسر
فرومایه «ضحاک» بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاهِ پدر
به ســــــر بَر نهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشود سود و زیان
چو اهریمنَش دید با آن سُخُن
یکی پند دیگر نو افگند بُن
بدو گفت : چون سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگـــــــــــــــــــــر هم چنین نیز پَیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سر به سر پادشاهی تراست
دَد و دام و مرغ و ماهی تراست
چو این گفته شد ساز دیگر گرفت
دگرگونه چاره گزید، ای شگفت
جوانی بر آراست از خویشتن
سُخَن گوی و بینا دل و پاک تن
هم ایدون به «ضحاک» بنهاد روی
نبودَش جز از آفرین، گفت و گوی
بدو گفت: اگر شاه را در خورَم
یَکی نام وَر پاک، خوالیگرم[خوالیگر= آشپز]
چو بشنید «ضحاک» بنواختَش
ز بهر خورش، جای گه ساختَش
کلیــــــــــــــــــــــدِ خورش خانۀ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبُد آن زمان پرورش
که کمتر بُد از کُشتنی ها خورش
جز از رُستنی ها نخوردند چیز
زهر چه از زمین سر بر آوَرد نیز
پس آهرمنِ بد کُنش رای کرد
به دل کُشتن جانور جای کرد
زهر گونه از مرغ و از چار پای
خورش کرد و آورد یَک یَک به جای
به خونَش بپرورد بر سانِ شیر
بدان تا کُند پادشا را دِلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کُنَد
به فرمان او دل گروگان کُنَد
خورش زردۀ خایه دادش نُخُست[خایه=تخم مرغ]
بدان داشتَش چند گه تن دُرُست
بخورد و بر او آفرین کرد سخت
مزه یافت زان خوردنَ ش نیک بخت
چنین گفت: اهریمن رنگ ساز
که جاوید زی شاه گردن فراز
که فردات از آنگونه سازم خورش
کزو باشدت سر به سر پرورش
بوسۀ اهریمن
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه آرَد شگفت
دگــــــــــــــــــــــــــر روز چون گنبدِ لاژورد
بر آورد و بنمود یاغوت زرد
خورش ها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پر امید
شه تازیان چون به خوان دست بُرد
سَرِ کم خرد مهر او را سپُرد
سوم روز خوان را به مُرغ و بَرّه
بیاراستَ ش گونه گون یَک سره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زَعفَران و گلاب
همان سالخورده مَی و مُشکِ ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خَورد
شگفت آمدش زان هُشیوار مرد
بدو گفت: بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی
خورش گر بدو گفت: کای پادشاه
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست!..
همه توشۀ جانَم از چهر توست
یَکی خواهشم هست به نزدیک شاه
اُ گر چه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه تا شانه اش
ببوسم بمالم رُخ و چانه اش
چو بشنید «ضحاک» گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت: دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو
بفرمود تا دیو چون جُفت اوی
همی بوسه دادش به چشم و به روی
چو بوسید، شد در زمان نا پدید
کَس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو شانه بِرُست
غمی گشت و از هر سویی چاره جُست
سرانجام بُبرید و هر دو گرفت
سزد گر بمانی از این در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
بر آمد دگر باره ز بازوی شاه
پزشکان فـــــــــــــــــرزانه گِرد آمدند
همه یَک به یَک داستان ها زدند
ز هر گونه نیرنگ ها ساختند
مَر آن درد را چاره نشناختند
به سان پزشک اهرمن باز، تَفت
به فرزانه گی نزد ضحاک رفت
بدو گفت: کاین بودنی کار بود
بمان تا چه ماند، نباید درود
خورش ساز و آرام ِ شان ده به خَورد
نشاید جز این چاره یی نیز کرد
به جز مغز مردم مده شان خُورِش
مگر خود بمیرند زین پرورش
نگر نرّه دیو اندرین جُست و جوی
چه جُست و چه دید اندرین گفت وگوی
مگر تا یَکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان...
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
بــــــــــــــــــــر آمد بـــــــــــــــــــــر این روزگار دراز
نهان گشت آیین فرزانگان
پراگنـــــــــــــــــــــــــده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گـــــــــــــــزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیــــــــــــــــزه از خانهٔ جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بُدند
سر بانوان را چو افسر بُدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بر آن اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن