نام شهری در استان سیستان و بلوچستان در بازۀ 205 کیلومتری شمال خاوری شهر زاهدان جای در بلندای ۴۸۰ متری از رویۀ دریا.
در سنگ نبشته های هخامنشی از این شهر باستانی با نام «زرنکا» یاد شده که یکی از ساتراپهای هخامنشیان بود و از سوی تبارهای آریایی «سکاه » اداره میشد.
در ابسار پارسی و در شاهنامۀ فردوسی، زابل سرزمین بزرگ باستانی و زادگاه پهلوانان نامی ایران بهشمار میرود.
زابلستان که بارها در شاهنامه از آن یاد شده همان «سیستان» است. برخی نوشته اند که در پی رسیدن سکاها به زابلستان، نام این سرزمین، «سکاستان» و پس از یورش تازیان به ایران، «سجستان» و سرانجام به سیستان دگرگون شده است، و برخی دیگر (مانند تاریخ سیستان) نوشته اند که نام سیستان از «سیوستان» گرفته شده که به چم سرزمین مردان مَرد است.
زابل در کارنامۀ ایران نخش بسیار سرنوشت ساز داشته است چنانکه فردوسی بزرگ پهلوانان شاهنامه را از روی پهلوانان سیستان بر می گزیند.
آب و هوای زابل از گونهٔ بیابانی و گرم و خشک با کمینهٔ دما ۱۲ درجه زیر زِفر و بیشینهٔ دما ۵۳ درجه گزارش شدهاست. وزش باد در شهرستان در چهار ورشیم سال دنباله داد، بادهای ۱۲۰ روزه که برآمده از تودههای پرفشار باختری است که در ورشیم تابستان از راستهٔ شمال خاوری به جنوب خاور میوزد. وزش این باد در تیر ماه به سد کیلومتر در ساعت نیز میرسد که در راه خود ریگهای روان مرا جابجا می کند و تندباد و توفانهای شن، تپهٔ ماهورهای بسیار از ماسه بادی می سازد. در گذشته از باد در این شهرستان بهرۀ فراوان می بردند خارخانهها (سرد کننده های ساخته شده با خار بیابان)، یخدانها، بادگیرها و آسبادها آنچنان که این بومسار به نام خاستگاه آس باد در جهان شناخته شده است. کوه خواجه و قلعه رستم دو بلندای نامور در باختر زابل هستند که مردم این شهرستان آنجا را زادگاه و مانشگاه رستم می شناسند.
خوراکهای زابلی:
از نامدارترین خوراک های بومی زابل می توان از خوراک های زیر نام برد: چنگالی- غلور- آچار- کشک زرد-گندم شیر- نان جو- تجگی- پوری- شورو- لندو- لتی- گندم بریو- کشک کولی- خرمابریون- چولی- بورک- دوغ بر- ماهی شیرپز- کله جوش- رخمی- قروت- پوچ- قتلمه دیگی- اشکنه آرد دستمال- اوجیزک—اشکنه انارترش- گرماست- رشته بریو- اوجیزک گشنیز- کلوچه قندی- کلوچه خرمایی- ترکی- آرد دستمال-کورگی- قوتوی سیستانی- شیرینک- شیره هندوانه- چمچه ریزک- پله.
هنرهای دستی زابل : پُشتی و گلیمبافی- غالیبافی - توتنسازی (بلمسازی) ساخت ابزارهای خنیاگری- کلوچه و نانپزی. خولکبافی- پردهبافی- خومک دوزی (خامه دوزی بر روی جامه های مردانه).
شاهنشاه کورش بزرگ به مردم این سرزمین برنام «یاریگر» دادهاست. این سرزمین سپس تر با در آمدن دیگر تبارهای ایرانی که آن ها را با نام «سکاها» می شناسیم، «سکستان» نام گرفت و با همین
نام شناخته شد.
در این هنگام سیستان توانمندتر از پیش دیده میشود. «خاندان سورن» که «سکانشاه» از میان آنها برگزیده میشد، تاج بر سر شاهنشاه اشکانی می گذاشت.
«نبردحران» یا «جنگ کاره» یک رویداد سرنوشت ساز بود که میان «سورنا»، شاه سکستان (سیستان) و «کراسوس» یکی از سرداران سهگانهٔ روم در گرفت. آتش این جنگ در روز ششم ماه می سال۵۳ پیشازایش، میان سپاه کراسوس سردار رومی از یک سو، و سپاه «سورنا» پادشاه سیستان(یکی از سرداران نامدار شاهنشاهی اشکانی) از سوی دیگر، در سرزمینی در شمال میان رودان(میان اورفه و رأس العین) بر افروخته شد و در روز نُهم ژوئن همان سال پس از یک نبرد خونین، با شکست بزرگ سپاه روم به فرجام رسید.
آغاز نبرد
پادشاه اشکانی فرماندهی ارتش ایران را به سردار دلاوری به نام سورنا واگذاشت و خود به ارمنستان رفت تا از فرستادن نیروهای یاری رسان از سوی پادشاه آن سرزمین به روم جلوگیرد. هنگامی که کراسوس با ۴۲ هزار تن از جنگاوران آهن پوش رومی به مرز حران (شهری در جنوب ترکیه امروزی و مرز پیشین ایران و روم) رسید، در برابر خود سپاه کوچکی از اشکانیان دید. کراسوس، سپاه روم را در یک چهار گوش دراز سازمان داد، یک بال سپاه را به کاسیوس و بال دیگر را به پسرش پوبلیوس کراسوی سپرد و خود میانۀ سپاه را زیر فرمان گرفت.
پارتها بجای فلوت و شیپور و کرنا، کوس و دُهُل ها و تبیره های بزرگ داشتند که در گِرد آن زنگولههایی می بستند تا آوایی هراس انگیز مانند غُرش جانوران درنده یا آذرخش بسیار گوش خراش از آنها برخیزد و روان دشمن را در هم بشکند. سورنا که میدانست سپاه بزرگ رومی را نمیتوان با شمار اندک سپاهیان زیر فرمان شکست داد، دست به یک فریب جنگی زد. او به همراه ۱۰۰۰رزمنده در برابر ارتش روم نمودار شد و ۹۰۰۰ کماندار را در پشت تپهها پنهان ساخت. با یورش رزمندگان رومی، سورِنا فرمان پس نشینی داد تا سربازان رومی در پی آنها بتازند. در این هنگام کمانداران از پشت تپهها بیرون آمدند و به سوی رومیها یورش آوردند. سواران اشکانی با یورش های پیچ در پیچ ، چنان با هنرمندی تیرها را به سوی سپاهیان آهن پوش رومی پرتاب میکردند که به گفتۀ پلوتارک پای سربازان رومی را به زمین میدوختند. در این هنگام پوبلیوس کراسوس (پسر کراسوس) به همراه ۱۳۰۰ سوار سنگین زینه، که هزار تن از آنان سواران سرزمین گالیا (فرانسه) و از سوی ژولیوس سزار فرستاده شده بودند به یاری رزمندگان روم شتافت ولی آنها هم کاری از پیش نبردند و سرانجام همگی گرفتار یا کشته شدند. کراسوس کوشید با سازماندهی نیروهای بجا مانده، یورش دیگری را سازمان دهد، ولی ناگهان با سر بریده پسرش که روی نیزه ایرانیان بود، روبرو گشت. مرگ پوبلیوس، روان سرداران رومی را درهم شکست، بهگونه ییکه دیگر نتوانستند در برابر یورش سربازان اشکانی بایستند.
برابر گزارش کارنامه نویسان رومی، در این نبرد ۲۰ هزار تن از جنگاوران روم کشته و ۱۰هزار تن اسیر شدند، شمار زخمیها و کشتههای اشکانی روی هم به یک سد تن هم نمی رسید.
دربارهٔ مرگ کراسوس سخنان گوناگون گفته شده است. برخی بر این باورند که او در میدان جنگ به
دست سورنا کشته شد، برخی هم نوشته اند که در فردای نبرد، کراسوس به دست فرماندهان رومی که شکست خود را از نا کارآمدی او میدانستند، کشته شد. گفتاورد دیگر این است که در فردای نبرد، کراسوس به هنگام گریز بهمراه با گروهی از یاران خود ، به دست پوماکزِرسِر، از یاران سورنا کشته شد و سر و دست او نیز در کنار سر فرزندش جا گرفت.
در این نبرد، پرچم لژیونهای ارتش روم هم به دست ایرانیان افتاد و تا زمانی که آشتی میان شاهنشاهی ایران و امپراتوری روم برپا شد، این پرچم در دربار پادشاه اشکانی نگهداری میشد.
از آن زمان تا هفتسد سال میان ایران و روم، گاهی جنگ و گاه آشتی برپا بود. کارنامه نویسان از این جنگ های پی در پی با نام «جنگهای هفتسد ساله ایران و روم» یاد کرده اند.
زاول در شاهنامه:
داستان بیژن و منیژه:
ز زاول به ایران ز ایران به تور
ز بهر تو پیمودم این راهِ دور
فردوسی
پادشاهی گُشتاسپ:
به زاول نشستَ ست مهمان زال
برین روزگاران بر آمد دو سال
فردوسی
همچنین:
به زاول نشستَ ست با لشکرش
سواری نه اندر همه کشورش
فردوسی
داستان رستم و اسفندیار:
به زاول شدی بلخ بگذاشتی
همه رزم را بزم پنداشتی
فردوسی
همچنین:
مرا گر ز زاول سر آید زمان
بدان سو کَشَد اخترم بی گمان
فردوسی
همچنین:
به زاول نشستَ ست و گشتَ ست مست
نگیرد کس از مست چیزی به دست
فردوسی
همچنین:
که آمد به زاول گو اسفندیار
سرا پرده زد بر لب رودبار
فردوسی
داستان رُستم و اسفندیار:
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم
فردوسی
همچنین:
که رُستم ز دست جوانی بخَست
به زاول شد و دست او را ببست
فردوسی