بیست و پنجم مهر
روز بزرگداشت حسن صباح سردار پاد تازی ایران پرست
پیش از بررسی کارنامۀ درخشان حسن صباح، نخست باید نگاهی به روزگار پیش از او بیاندازیم و سامه های فرمانروا بر ایران آن روزگار را تا اندازه یی بشناسیم.
با روی کار آمدن خاندان ایراندوست سامانی، ته نشین فرهنگ ایرانشهری دوباره جان گرفت. زبان پارسی و دری برتری خود را به زبان عربی به نمایش گذاشت. پنج شاهنامه پیش از شاهنامۀ فردوسی مانند «ابو الموید بلخی» - « ابوعلی بلخی » - «مسعودی مروزی» - « شاهنامۀ ابومنصوری» و « گشتاسب نامه دقیقی » نگاه ایرانیان آزاده را به سوی گذشته های پرشکوه کشانیدند و چهرۀ درخشان ایران باستان را از پسا پُشت ابرهای سیاه روزگار فرادید ایرانیان گذاشتند.
گرایش بسوی فرهنگ ایرانشهری و ایرانِ پیشا اسلام، چنان نیرو گرفت که فرمانروایان خودی و بیگانه هر یک به گونه یی تبار خود را به یکی از خاندان های بزرگ ایرانِ پیشا اسلام رساندند. سامانیان خود را به بهرام چوبین بستند، طاهریان که از دهگانان خراسان بودند خود را از خاندان رستم [ که در سیستان زاده شده بود] به شمار آوردند، یعقوب لیث سیستانی خود را بازمانده یی از خاندان خسرو پرویز برشمرد و کار بجایی رسید که غزنویان ترک تبار نیز خود را از تخمه ی یزدگرد ساسانی شناساندند. سامانیان با همۀ مهری که به ایران و فرهنگ ایران داشتند نتوانستند کرسی فرمانروایی ایران را از تاخت و تاز بیگانگان در پناه نگهدارند. در سالهای پایانی روزگار سامانی، شیرازۀ کارها از هم گسیخته شد، زور آوران از هر گوشه و کنار سر برآوردند، ایلک خانیان به فرارود یورش بردند و بخارا را که پایتخت سامانیان بود و سرزمین های جنوب آمودریا را گرفتند و به فرمانروایی سامانیان پایان دادند.
تندیس شاه اسماعیل سامانی در شهر دوشنبه تاجیکستان
گسیختگی کارهای کشور، و سُستی دستگاه فرمانروایی زمینۀ تاخت و تاز خشم آور نورسیده یی مانند محمود غزنوی را فراهم ساخت.
غزنویان یک خاندان ترک تبارِ مسلمان بودند که از سال 344 ماهشیدی تا 583 نه تنها بر سراسر ایران ونکه بر بخش های خاوری خاورمیانه و جنوب آسیای میانه نیز فرمان راندند. محمود می دانست که برای نیرو بخشیدن به پایه های فرمانروایی، باید خود را پیروِ اسلام ناب محمدی و فرمانبردار خلیفه عباسی نشان دهد، از این رو در کشتار و چپاول مردم هند بنام اسلام و مسلمانی، همان راهی را پیش گرفت که تازیان مسلمان در راه مسلمان سازی ایرانیان پیش گرفته بودند!. گردیزی در رویۀ 68 از تاریخ خود روزگار بد هنجاری را که سپاهیان محمود در راه گسترش اسلام و مسلمانی بر مردم هند روا داشتند می نویسد:
« بگرفتند و غارت کردند ... و بسیار غنائم و برده یافت... چندان مال غنیمت یافتندی که وی را قیاسی نبود ... همی کندند و همی سوختند و مال آن ولایت را به تاراج همی بردند... و بتانی که از زر و سیم بودند بی حد و بی اندازه بود... یک پاره یاقوت کُحلی یافت به وزن چهارسد و پنجاه مثقال... یک بت زرین هشت هزار و سیصد مثقال زر پخته بود ... غنائم غنوح بیست و اندبار هزار هزار درم ( برابر چند میلیون) و پنجاه و سه هزار برده سیصد و پنجاه فیل...
در باره گشودن سومنات که از همه ی دیگر نیایشگاههتندیس شاه اسماعیل سامانی در شهر دوشنبه تاجیکستان ای هند بزرگتر بود، می نویسد: « لشکر اسلام اندر افتادند و کشتنی کردند هر چه منکر تر مالی عظیم از آنجا حاصل کردند، چه بتان سیمین و
جواهر نشان و چه گنج از دیگر غنیمت ها... غلاده از گردن کودکی از ایشان بیرون کردند... قریب سد هزار برده از اطفال از پسرکان و دخترکان آن ولایت فایدت یافتند... در هجومی دیگر به قلعۀ بهیم که هندیها صنم اعظم را در آن حفظ می کردند ( انواع ذخائر و اعلاق جواهر یافته شد و پس از گشایش آن از نفایس و ذخائر و زواهر و جواهر و بنات معادن و دفاین خزاین چیزی یافت که اَنامِل کتاب، (کتابهای انگشت شمار) و ادراج حُساب از حد و عَدِ آن قاصر آید... هفتاد هزار بار هزار (هفتاد میلیون) درم شاهی بود و هفتصد هزار و چهار صد من زرینه و سیمینه... و یک خانه بزرگ بود از سیم ساخته، سی گز طول و پانزده گز عرض...»
ابن اثیر هم در گزارش چگونگی یورش به سومنات می نویسد: « قندیلهایی از گوهرهای گرانمایه با زنجیری از زر ناب... بت های زرین و سیمین، و پرده های آویخته و مرصع به گوهرها... فزون از بیست هزار هزار ( دو میلیون) دینار ... عده کشته شدگان بیش از بیست هزار تن بود...»
یمینی در تاریخ خود آورده است:
« در واقعه تانشیر در هند، سپاهیان اسلام چندان خون بریختند که نهر زَخار از حکم طهارت بیرون شد و مشارب آن بر هر شارب حرام گردید... نوشته اند برخی از بزرگان هند و کسان و سپاهیان برای آنکه بدست محمود و سپاهیان اسلام نیافتند خود کشی می کردند...»
و اینهمه زشتکاری و ویرانگری برای اینکه:
« رخسارۀ اسلام به گلگونۀ نصرت جلا داده شود و مادۀ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منقطع گردد!..».
پس از محمود، یکی از پسرانش بنام مسعود بر تختِ فرمانروایی نشست، او نیز در راه گسترش اسلام ناب محمدی، کشتن و سوختن و چاپیدن پیشه کرد.
پس از غزنویان خاندانِ تُرک تبار دیگری بنام سلجوقیان تازیانۀ خونریز خود را بر گردۀ فسردۀ مردم ایران کشیدند. سلجوقیان غزهای ترکمان بودند که در روزگار سامانی پیرامون دریاچه خوارزم [آرال] و سیر دریا و آمو دریا می زیستند، آنها نیز به دین اسلام گرویدند و در گسترش اسلام و مسلمانی و چپاول دارش و دسترنج مردمان راه تازیان و ترکان غزنوی و دیگر مسلمانان خشم آور پیش گرفتند. بنیاد گذار فرمانروایی این دودمان سلجوق ابن دقاق نام داشت، پس از درگذشت او پسرش میکاییل بر تخت فرمانروایی نشست و چندین فرمان «جهاد» در پیکار با «کافران» نوشت و بر دامنۀ کشتار و خونریزی و چپاول افزود.
حسن صباح در چنین روزگار بد هنجار، و در گرماگر تاراج ضحاک و افراسیابهای روزگار خود که تازیان و ترکان بودند در شهر ری چشم به جهان گشود. سال زاده شدن او را 450 کوچی خورشیدی (برابر با 1071 زایشی) نوشته اند. در کودکی پدرش او را به نیشابور برد تا در آموزشگاه « امام موفق» پرورش یابد.
در برخی از بُنمایه ها از «حسن صباح» و «عمر خیام» و «خواجه نظام الملک» به نام «سه یار دبستانی» یاد کرده و نوشته اند که این سه در کودکی پیمان بسته بودند که هرکدام زودتر به پایگاهی رسید زمینۀ پیشرفت دو یار دیگر را نیز فراهم بیاورد. خواجه نظام الملک پیش از دو یار دیگر کامیاب شد.
سلجوقیانِ ترک تبار که مردمی خشم آور و کشتارگر بودند، کمترین آشنایی با شیوۀ کشورداری نداشتند و مانند بسیاری از دیگر فرمانروایان بیگانه نیازمند فرزانگان ایرانی بودند تا بتوانند سرزمین فراخدامنی مانند ایران را اداره کنند. چنین نیازی از یک سو، و کاردانی خواجه نظام الملک توسی از سوی دیگر، زمینۀ کامیابی و نشستن او بر کرسی وزارت در دستگاه سلجوقی را فراهم ساخت.
طغرل بیک پایتخت خود را در ری گذاشت و در میانۀ سدۀ پنجم با گرفتن بغداد دامنۀ فرمانروایی خود را تا کانون امپراتوری اسلام گسترش داد.
خواجه نظام الملک در اجرای پیمانی که با یاران دیرین بسته بود برای عمر خیام درآمد ماهانه بر نهاد و حسن صباح را به دربار سلجوقیان برد. حسن صباح که مردی دلیر و شیوا سخن بود، بزودی توانست شمار بزرگی از ایرانیان را در پیرامون خود گرد آورد، پیشرفت روز افزون حسن صباح مایه نگرانی خواجه نظام الملک و تنی چند از فرمانروایان سلجوقی را فراهم آورد و سرانجام از دربار رانده شد.
حسن به مصر رفت و در آنجا با المستنصر بالله خلیفۀ فاطمی دیدار کرد و با دیدن انبوهی از نسک های نایاب در نامه سرای خلیفۀ فاطمی به خواندن و پژوهیدن پرداخت و با سرگذشت نیاکان ورجاوند خود آشنا شد و برای پدید آوردن شکاف در اسلام به مذهب اسماعیلیه روی آورد( اسماعیلیان گروهی از شیعیان هستند که امامت را با اسماعیل پسر جعفر صادق پایان یافته می دانند. این گروه همزمان با روزگار سامانیان سر برآوردند و سده های پیاپی با توانمندی بسیار به پراکندن اندیشۀ خود پرداختند. آماج اینها از یک سو پدید آوردن شکاف در دین اسلام، و از سویی دیگر جلوگیری از پیشرفت شیعه دوازده امامی در ایران بود... هنوز هم پیروانی از این مذهب در ایران – افغانستان – تاجیکستان – هندوستان – تانزانیا و کنیا دیده می شوند.) .
حسن صباح با پژوهش در نامه های بجا مانده از پیشینیان در نامه سرای مصر دریافت که ایران پیش از یورش تازیان، کشوری توانمند، و داری فرهنگ و آیین های شهریگری بسیار پیشرفته بوده و فرمانروایانی ستُرگ بر آن فرمان رانده و دامنۀ فرمانروایی خود را تا مصر و دیگر سرزمینهای جهان نیز کشانده بودند. اگر انگیزه اینهمه سیه روزگاری، یورش تازیان بیابانگرد و گسترش آیین بیابانی آنها در ایران است، پس یگانه راه رهایی از این نگون بختی تاریخی را نیز باید در ریشه کن کردن دین تازیان از ایران دانست. در راستای چنین آرمانی بود که جنبش باطنیه را پدید آورد. برای پیروزی در این پیکار سترگ و سرنوشت ساز، نخستین بایستگی این بود که تبارهای گوناگون ایرانی را از پیکر امت اسلام! جدا کند و یک ملتِ یکپارچۀ ایرانی، بر بنیاد هستی شناسی و جهان بینی ایرانشهری پدید بیاورد. بهترین ابزاری که می توانست او را به آرمانِ ورجاوند برساند مذهب بود، تنها از راه مذهب بود که می توانست دشمن را زبون کند و بر توانمندی خود بیافزاید.
پس از مرگ المنتصر بالله، خلیفۀ فاطمی مصر، بر سر جانشینی او میان دو پسرش نزار و مستعلی دشمنی پدید آمد. حسن بی درنگ به گروه هواداران نزار پیوست و با اینکه او هرگز به خلافت نرسید ، ولی حسن توانست شاخه ی نزاریه را در مذهب اسماعیلیه پدید بیاورد و شکافی بر شکاف های پیشین بیافزاید. در سال 473 به ایران بازگشت و به فراگفت(تبلیغ) مذهب اسماعیلیه و شاخۀ نزاریه در ایران پرداخت و در زمانی کمتر از ده سال با گردآوردن هزاران پیرو در پیرامون خود دژ الموت را که بر فراز کوه بلندی نزدیکی رودبار قزوین بود پایگاه فرمانروایی خود ساخت. دژ الموت سپس تر با نامِ «آشیانه عقاب» شناخته شد.
هفت گامۀ رسایی
حسن صباح پیروان خود را در هفت گروه یا «هفت گامه» سازمان بخشید، گامۀ نخست گروه فدایی بود. این گروه پس از دیدن آموزشهای بایسته به گامۀ لاحق و سپس رفیق می رفتند. گامۀ چهارم داعی و گامۀ پنجم داعی کبیر، گامۀ ششم داعی الدعاة و سرانجام گامۀ هفتم حُجت» یا امام بود. این هفت گامه نمونه برداری بسیار ژرف از همان هفت گامۀ رسایی در آیین مهری بودند که از گامۀ کلاغ آغاز می شد و به گامۀ پدرِ پدران می رسید. در کلیسای کاتولیک ( که زیر هُنایش آیین مهری است) پاپ ، و در فرهنگ مغانه پیر مغان یا پیر دیر نیز نمونه برداری از همان هفت گامۀ رسایی در آیین مهری هستند. این هفت گامه را در شاهنامه نیز در هفت خان رستم و هفت خان اسفندیار می بینیم.
حسن صباح که شیخ الجبل یا پیر کوهستان هم نامیده می شد. برخی نوشته اند پیش از آنکه فداییان
را برای کشتن دشمنان ایران بفرستد، با خوراندن داروهای مستی بخش مستشان می کرد و در شورمستی آنها را با خوشی های بهشت (بویژه حوریان) بدانگونه که در قرآن آمده آشنا می ساخت، هنگامی که مستی از سر فداییان می پرید، آنچه که دیده و آزموده بودند را راستی می پنداشتند و از انجام هیچ کاری برای بازگشت به بهشت روی برنمی گردانند. (در جنگ ایران و عراق نیز آخوندها با همین شیوه نوجوانان و جوانان ایرانی را با نوید رفتن به بهشت راهی میدان های مین می کردند).
حسن صباح و جانشینان او هر روز برشمار پیروان و بر توانمندی های خود افزودند و با پدید آوردن بیش از سی پایگاه در جاهای گوناگونِ شمالِ ایران، شمار پیروان خود را به چندین هزار تن رساندند.
حشاشین
پیروان اسماعیلیه را با نام «حشاشین» هم می شناختند. برخی از پژوهشگران این زبانزد را در پیوند با حشیش و برآمده از واژۀ Assassians در زبان انگلیسی دانسته اند، ولی ذبیح الله منصوری نویسنده خداوند الموت می نویسد:
«... ممکن است برای بعضی از خوانندگان این نظریه به وجود بیاید که کلمه حشاشین از کلمۀ اساسین فرنگی گرفته شده ، در صورتی که در زمان حسن صباح مسلمین هنوز با فرنگی ها دارای آنگونه مناسبات نبودند تا از آنها اصطلاحاتی را اقتباس نمایند، ارتباط بین مسلمین و فرنگی ها که سبب شد طرفین از یکدگر کلمات و اصطلاحاتی را اقتباس کنند پس از جنگهای صلیبی است... بنا بر این اصطلاح حشاشین از کلمه اساسین فرنگی گرفته نشده ، بلکه این کلمه از طرف فرنگی ها از کلمۀ حشاشین اقتباس گردیده . و حشاشین برخلاف تصور برخی از صاحبنظران به معنای کسانی که حشیش می کشیدند نیست. در قرون چهارم و پنجم هجری در کشورهای اسلامی و بخصوص در ایران داروفروشان را بنام حشاشین می خواندند و در بعضی شهرهای بزرگ ایران بازاری بنام حشاشین( داروفروشان) وجود داشته است..» ( خداوند الموت رویه 12 »
حسن صباح در سال 518 کوچی ( 1124زایشی) در پی یک بیماری که کوتاه زمانی بیش نپایید چشم از جهان فرو بست، ولی پیش از مرگ بزرگ امید را به جانشینی خود بر گزید. پیکر او را نزدک دژ الموت بخاک سپردند. آرامشگاه او که سپس تر بزرگ امید و دیگر رهبران نزاریه نیز در آنجا بخاک سپرده شدند زیارتگاه اسماعیلیان نزاریه شد.
جانشینان حسن صباح تا سال 1256 ترسایی که هلاکوخان مغول دژ الموت را گرفت و ویران کرد همچنان در راستای آرمان خود رزمیدند و در راه سربلندی ایران و ایرانی کوشیدند.
آرمانشهر حسن صباح بازگرداندن ایران به شکوه و بزرگی پیش از یورش تازیان بود، در این راستا آیینی را گسترش داد که با دین خلفای عباسی و فرمانروایان سلجوقی کمترین همانندی نداشت، از این رو بسیاری از مسلمانان با او به دشمنی برخاستند و او را خونخوار و ستم پیشه نامیدند.
از آنجا که آرمانشهر خود را که بازگشت به فرهنگ ایرانشهری و باز گرداندن شکوه و بزرگی پیش از یورش تازیان به ایران بود، جنبش او را باطنی گفتند.
حسن صباح برده داری و بردگی را ننگی بر دامن ایرانیان می دانست و با همۀ توش و توان در براندازی این آیین ننگین می رزمید، او می گفت: کسی نباید غلام یا کنیز بخرد یا بفروشد، خرید و فروش بردگان ننگی است که تازیان بر ما چیره گردانده اند ، آدمی را نمی توان به نام غلام و کنیز خرید یا فروخت، کسی که چنین کند به سختی کیفر خواهد دید، از این پس در هر جا که کیش ما گسترش یافت زمین باید از دست زمین داران بزرگ گرفته و میان کشاورزان بخش شود، کسی مانند خواجه نظام الملک نباید هزاران روستا داشته باشد و چند سد هزار تن از مردم کشاورز که برای او کار می کنند گرسنه بمانند، درهر بخش از فرمانرو ما زبان عربی باید برچیده شود، هیچ ایرانی نباید به زبان عربی سخن بگوید یا بنویسد و یا واژگان تازی بر زبان بیاورد... کنار آمدن با دشمنان، هیچ برآیندی جز سیه روزگاری برای ما نداشته است، ما باید دشمنان میهن را به سختی کیفر دهیم و با دشمن به هیچ روی سر سازش نشان ندهیم، در هر جا که بتوانیم سپاه بفرستیم دشمنان را در هم خواهیم شکست، و در جاهایی که هنوز توان فرستادن سپاه نداشته باشیم، ما سرکردۀ دشمنان را بدست جانبازان ایران پرست از میان برخواهیم داشت، جانبازان ما آماده اند که برای کُشتن دشمنان میهن تا دورترین سرزمین ها بروند و هر کس را در هر پایگاهی که باشد از میان بردارند... دیرزمانی پیش از آنکه تازیان بیابانگرد، آیین جهانسوز خود را بر میهن ما چیره بگردانند، نیاکان ما یکتا پرست بودند، نیاکان ما برده داری نمی کردند، برای گسترش دین خود خون کسی بر زمین نمی ریختند، به نام خدا دارش و دسترنج مردمان را نمی چاپیدند، به زنان و کودکان مردم دستیازی نمی کردند، در آن هنگام که نیاکان ما پیرو دین زرتشت بودند ، تازیان بت های سنگی و خورشید و ماه و ستارگان را می پرستیدند، هنگامی که پادشاهان کیانی بر جهان باستان فرمان می راندند نامی از عرب در میان نبود، آنچه که امروز به دروغ «علوم اسلامی» می نامند همه از بیخ و بن بر آمده از دانش و بینش و کار و کوشش و هستی شناسی نیاکان ماست، تازیان از آغاز تا کنون کمترین گام در راه گسترش دانش برنداشته اند اگر هم تنی چند از عربان دانشی اندوخته اند آن را از ایرانیان آموخته اند...
هنگامی که دست زور آور مرگ را دید که به سوی او از آستین بدر آمده، بزرگ امید را که به جانشینی برگزیده بود همراه با گروهی از یاران نزدیک فرا خواند و گفت:
« نکته یی هست که امروز می خواهم با شما در میان بگذارم. می خواهم از دوتن از آموزگاران خود به بزرگی یاد کنم، دو آموزگار بزرگی که چگونه زیستن و چگونه مردن را بمن آموختند، یکی از آنها « ناصر خسرو علوی قبادیانی » و دیگری «مؤید الدین شیرازی سلمانی» بود.
بزرگ امید گفت ای خداوند آیا از همان ناصر خسرو علوی قبادیانی سخن پرداز نامدار ایرانی سخن می گویید که گویا در بلخ زندگی را بدرود گفت . حسن گفت آری، او از بزرگان روزگار بود . بزرگ امید گفت ای خداوند شما در پیشگاه آن دو بزرگوار چه آموختید؟
حسن گفت: آنها مرا با گذشته ی درخشان نیاکانمان آشنا ساختند، آنها مرا برانگیختند که برای رستگاری میهنم بپا خیزم، آنها بمن فهماندند که زبان عربی باید از ایران ریشه کن شود و زبان پارسی جای آن را بگیرد، آنها بمن آموختند که باید ارزشهای فرهنگ ایرانشهری را بشناسیم و به مردم خود بشناسانیم، من از آنها آموختم که تا دین بیابانی اسلام بر مغز و روان و اندیشه ایرانی فرمانرواست، مردم ما هرگز روی بهروزگاری نخواهند دید، برای رهایی میهن از اینهمه نگون بختی، نخستین بایستگی این است که دین تازیان را از ایران بشوییم و آیین های ورجاوند نیاکانمان را برجای آیین جهانسوز اسلام بنشانیم. ساعتی پس از گفتن این سخنان چشم از جهان فرو بست و به جاودانگی پیوست.
واپسین جانشین حسن صباح رکن الدین خوارزمشاه بود که در پی یورش هلاکوخان مغول کشته شد.
بن مایه ها:
خداوند الموت- ذبیح الله منصوری
سرگذشت حسن صباح و قلعه الموت- ناصر نجمی
دانشنامه تاریخ- محمود طلوعی
فرجام سه یار دبستانی ( عمر خیام، خواجه نظام الملک توسی، حسن صباح)- محمدعلی شیخ
سه یار دبستانی- هالدین ماکفال – برگردان عبدالله وزیری و اسدالله طاهری
دانشنامه ویکی پدیا