در گرامی نامۀ اوستا از پنج گونه پزشکی نام برده شده است، نخست:
« اشا بَی شَزا Asha bayshaza » اشا همان است که امروزه «هنجار هستی» - «سامان آفرینش» - و «ریتم کیهانی» می گوییم، و «بَی شَزا» همان «پزشکی»، و آرشِ آن از میان بردن درد و رنج است. در این رشته از پزشکی ، کار «اشو پزشک» این بود که از راه بهداشتِ تن، و خوراک و نوشاک و پوشاک، و پاکیزگی خانمان و زیست بوم، مردمان را از گزند بیماری دور نگهدارد، و اگر در پی هر گونه بد هنجاری «اشای بدن» [یا هنجار تندرستی] شکسته می شد بیاری بیمار بشتابد و سامان و هنجار بایسته را به ساخت و بافت بدن و پاکیزگی و آراستگی خانمان و زیستگاه او برگرداند. در این رشته از پزشکی گاه با مالیدن بخشی از اندام های بدن، یا برخی ورزش های ویژه، بیمار را یاری می رساندند، همان کاری که امروزه «فیزیوتراپی» می گوییم.
دوم « داتو بَی شَزا Datou bayshaza » یا « داد پزشکی» که امروزه «پزشکی قانونی» می گوییم. این گروه از پزشکان، مردم را به پاکیزه نگهداشتن تن و جامه و زیستگاه بر می انگیختند و آموزش های بایسته را به مردم می دادند تا از گسترش بیماری در میان همبودگاه جلوگیرند. از سوی دیگر، با جدا کردن جام ها و پیاله ها و آوندها و خوابگاه و بِستر و جامه های بیمار از دیگران، در پیشگیری از گسترش بیماری و همه گیر شدن آن می کوشیدند و کسانی را که گمان آلودگی در آنها می رفت در خانههای ویژه یی به نام «نُشوه خانه» یا «خانۀ ۹شبه» نگهداری می کردند.[چیزی که امروزه قرنطینه می گوییم]. جامه های چنین کسان می بایست با برخی از گیاهان دود زا «گندزدایی» یا (ضد عفونی )می شد، این کار روزانه سه بار انجام می گرفت.
سوم «کَرَتو بَی شزا Karatou bayshaza یا کارد پزشکی.
با شکوه ترین یادگار کارد پزشکی در ایران باستان، همان شیوۀ «رستم زاد» است که امروزه به نادرست به سزار، امپراتور روم نسبت می دهند و آن را سزارین می گویند، این رُخداد خجسته را که در شاهنامه گزارش شده با هم نگاه می کنیم.
پس از پیوند زناشویی میان زال و رودابه:
بسی بَـــــــــر نیامـــــــــــــــــــــد بــــــر این روزگار
که آزاده ســـــــــــــــرو انــــــــــــــدر آمـــــــــــــــــــد ببار
«آزاده سرو» یا «سرو آزاده» در شاهنامه برای ایرانیان نژاده یا [اصیل] بکار رفته است، در اینجا برنامی است برای رودابه.
ز بس بار کو داشت انــــــــــــــــدرون
همی راند رودابه از دیده خون
چنان شد که یک روز از او رفت هوش
از ایــــــــوان دستان برآمد خروش
یَکایَک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی
به بالین رودابـــــــه شد زال زر
پُر از آب رخسار و خسته جگر
همی کند موی و همی خَست دست
پر از غم همی بود بر سان مست
به دل آنگهی زال اندیشه کرد
وز اندیشه آسانترش گشت درد
همان پَر سیمرغش آمد بیاد
بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مِجمر آورد آتش فروخت
وزان پَرّ سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا
پدید آمد آن مرغ فرمانروا
بیامد دمان تا به نزدیک زال
گزین جهان، مرغ فرخنده فال
چنین گفت سیمرغ: کین غم چراست؟
به چشم هُژبر اندرون نم چرا است؟
بـــــــــیاور یکی خنجر آب گون
یکی مــرد بینادل پُــــــــــــــر فسون
نخستین به می ماه را مست کن
زدل بیم و اندیشه را پست کن
تو بنگر که بینا دل افسون کند
ز پهلوی او بچه بیرون کند
بکافـــــد تهیـــــگاه ســـروسهی
نباشد مر او را ز درد آگهی
و زو بچۀ شیر بیرون کِشَد
همه پهلوی ماه در خون کشد
و ز آن پس بدوز آن کجا کرده چاک
ز دل دور کن ترس و اندوه و باک
گیاهی که گویم تو با شیر و مُشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بسای و بیالای بر آن خستگیش
ببینی هم اندر زمان رستگیش
نخست بیمار را بیهوش کن، سپس با کارد پاکیزه پهلوی او را بشکاف و بچه را از پهلوی او بیرون بکش، سپس جای پارگی را بدوز و در واپسین گامه آن را با داروهای ویژه بِبَند. امروزه هم برای بیرون کشیدن بچه از پهلوی مادر کمابیش همین کارها را انجام می دهند، در اینجا دو نکتۀ دیگر هم هست، نخست: آرامش و شکیبایی پیرامونیان بیمار، که گاه با ناشکیبایی های خود کار را بدتر می کنند، و دوم سپردن کار به دست «پزشک بینا دل پُر فسون»، واژۀ فسون در اینجا هیچ پیوندی با افسون و جادوگری ندارد، نمارش به کاردانی و هنر پزشک دارد.
چهارمین شیوۀ درمان در ایران باستان اورورو بَی شَزا Urvoroo bayshaza یا گیاه پزشکی بود، اورورو از بن واژۀ «ارور» به چَم گیاه است، این گروه از پزشکان را می توان هم دارو ساز و هم گیاه پزشک نامید.
پنجمین شیوۀ پزشکی در ایران باستان مانتره بَی شزا Mantra Bayshaza بود، «مانتره» به چَم سخن ستوده و آسمانی است، در این رشته از پزشکی ، پزشک بدون بهره گیری از دارو، تنها با گفتن سخنان ستوده و اندیشه انگیز بیاری بیمار می شتافت، این رشته از پزشکی را می توان با آنچه که امروزه «روانپزشکی، یا روان درمانی » می گوییم برابر شناخت.
در ایران باستان، نخستین بار در گزارش کارنامۀ جمشید با دانش پزشکی آشنا می شویم:
گرانمایه جمشید فرزند اوی
کمر بست یکدل پر از پند اوی
برآمد بر آن تخت فرّخ پدر
به رسم کیان، بر سرش تاج زر
کمر بست با فرّ شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت: با فرّهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
در آغاز دستی به ابزار برد
در نام جُستن به گردان سپرد
به فرّ کیی نـــــــــــــــــــرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببُرد و از این چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر انجمن پیشهور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که آتوزیان خوانیاش
به رسم پرستندگان دانیاش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان، تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهان دارشان
ردان را دگر دست بنشاندند
همی نام رشتاریان خواندند
کِجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند
کز ایشان بود تخت شاهی به جای
اُ ز ایشان بود نام مردی به پای
بسودی سه دیگر گروه را شناس
کِجا نیست از کس بر ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان، تنآزاده و ژندهپوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بر اوی
بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که «آزاده را کاهلی بنده کرد»
چهارم که خوانند اُهتوخُشی
همان دستورزان ابا سرکشی
کِجا کارشان همگنان پیشه بود
روان شان همیشه پر اندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز
از این هر یکی را یکی پایگاه
ســـــــــــــزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را
بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخستش به اندازه در کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گُهر
چو یاغوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید
دگر بویهای خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز
چو، پان و چو کاپور و چون مُشک ناب
چو داربوی و چو اَنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنیها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت اوی
شگفتی فرومانده از بخت اوی
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
بر آسوده از رنج تن، دل ز کین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
چنین سال سی سد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان به سان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش...