چهرۀ امیر تیمور لنگ
روز پنجم شهریور ماه سال 790 ماهشیدی(1387 زایشی) دروازه های شهر زیبای اسپهان(1) پس از یک پایداری زودگذر به روی رزمندگان خونریز امیر تیمور لنگ گشوده شدند.
اسپهان به پاس آبادی و دارایی که دستاورد کار و کوشش مردم هنرپرور خود است، همواره آماج تاراجگرانی بوده است که خواسته اند بی کمترین رنج بر همۀ گنج ها دست یابند! تیمور یکی از همان تاراجگران دُژمَنِش بود که بجای کِشتَن و خوردن، می کُشت و می خورد، و در پی دستاویزی بود تا این شهر زیبا و پُر در آمد را بچاپد.
هنگامی كه در خراسان بود دچار گونه یی بیماری شد كه پزشكان آن را پی آیند گرمی مزاج دانستند و گفتند که یگانه درمان آن آبلیموی شیراز است. تیمور نامه یی به شاه منصور از خاندان آل مظفر(2) فرستاد و از او خواست كه هر چه زودتر چندین آوند بزرگ آبلیموی شیراز برای او بفرستد. شاه منصور از پذیرش این درخواست سر پیچید و در پاسخ او نوشت:
«من دکان عطاری ندارم که تو مرا تحقیر میکنی و خیال میکنی که از نسل چنگیز هستی و من برای تو آب لیمو بفرستم. این کار خیال باطلی است. اگر هم آب لیمو فروش بودم برای تو نمیفرستادم.»
در آن هنگام کانون فرمانروایی آل مظفر در شیراز بود، ولی از همانجا بر كرمان و سپاهان و خوزستان نیز فرمان می راندند.
فرمانروای اسپهان می گفت كه اگر تیمور به اسپهان یورش بیاوَرَد نیروهای آل مظفر توان پایداری در
برابر او را نخواهند داشت و سپاهیان خونریز او مردم شهر را از دم تیغ خواهند گذراند، پس برای در پناه نگهداشتن مردم ازیک کُشتار بزرگ، بهتر است دروازه های شهر را به روی او بگشاییم و با پرداخت باژ از خشم او بکاهیم، ولی شاه منصور (3) می گفت در برابر زورگویی های تیمور باید بایستیم و او را از خاک ایران بیرون بیاندازیم.
در آن هنگام سپاهان دارای دیوار و برج و باروی آنچنان کلفتی بود كه یك گاری می توانست بر روی آن جابجا شود.
تیمور از راه همدان و گلپایگان خود را به سدۀ(4) سپاهان رساند و در آنجا پس از دریافت آگاهی های بسنده از چگونگی برج و باروی شهر و دیگر نیروهای بازدارنده، از بهار سال 789 ماهشیدی سپاهان را پیرامون ببست.
فرمانروا و دیگر بزرگان شهر وارون خواست و آهنگ شاه منصور که پایداری در برابر تیمور بود، بر آن شدند که دروازه ها را بگشایند و از تیمور زنهار بخواهند و با پرداخت هرگونه باژ که می خواهد جان به در برند. با چنین اندیشه یی دروازه های شهر را به روی رزمندگان تیمور گشودند.
تیمور سه هزار تن از سربازان تاتار برای چاپیدن دارش و دسترنج مردم به شهر فرستاد تا به خانه ها در آیند و خانه به خانه اندوخته های مردم را از آنان بگیرند.
در این هنگام یكی از شهروندان اسپهان گروهی از مردم جوان را در پیرامون خود گرد آورد و به نبرد با باژگیران تاتار برانگیخت. پیمان چنین گذاشته شد که با شنیدن سدای کوس در نیمه شب، همگی به سربازان تاتار یورش برند و یک تن را زنده نگذارند!... و چنین کردند.
فردای آن شب تیمور هنگامی که شنید مردم سپاهان سه هزار تن از رزمندگان او را كشته اند، چنان به خشم آمد که فرمان داد همۀ مردم شهر را بکشند و کسی را زنده نگذارند، و برای اینکه انگیزۀ نیرومندتری برای آنگونه آدمکشی فراهم بیاورد، برای آوردن هر یک سر، بیست دینار پاداش گذاشت. سربازان تاتار به اندازه یی سر آوردند كه تیمور پیمان خود را شکست و گفت از این پس برای هر سر نیم دینار خواهد پرداخت نه بیست دینار! با اینهمه، سربازان تاتار برای همان نیم دینار به اندازه یی سر آوردند که جایی برای انباشتن و شمردن شان نبود. هنگامی که شمار سرهای بریده از هفتاد هزار فراتر رفت و کار شمارش سرهای بریده بسیار سخت شد، به کُشتار پایان بخشید و از مردمی که جان به در برده بودند خواست که کشته های خود را به خاک بسپارند. پیرمردی کودکان شهر را بر فراز یک بلندی در کنار مسجد جامع گرد آورده بود. تیمور با دیدن آن بینوایان پرسید، این نگون بختان ِ خاک نشین کیستند؟. پیرمرد گفت: اینها كودكانی هستند كه پدر و مادرشان به تیغ سربازان تو کشته شده اند، تیمور چیزی نگفت و به سوی كودكان پیش راند و چنان نمود كه ایشان را ندیده است. سواران از پی او شتافتند و بر کودکان اسب تاختند و همۀ آن بینوایان را به سم اسبان كوفتند و خرد كردند و با خاك يكسان نمودند. پس از این کشتار دَد منشانه، تیمور با سپاهیان خود به سوی شیراز لشگر کشید.
واپسین پادشاه این خاندان همان شاه منصور بود که می گفت باید در برابر تیمور ایستاد و دست او را از سر مردم بینوا کوتاه کرد، با چنین آماجی به شاهزادگان آل مظفر و فرمانروایان پیرامون و سلطان بایزید عثمانی نامه نوشت و خواست که در این راستا با او همازور شوند، ولی از هیچ سو پاسخی نشنید، ناگزیر خود به تنهایی برای رویارویی با تیمور سپاه بیاراست، نخست به سپاهان رفت و دژها و باروهای شهر را استوار ساخت و بخشی از سپاه خود را به پاسداری از کاشان گماشت و سرانجام با دو هزار سوار به هماوردی با تیمور شتافت.
در این هنگام یکی از فرماندهان او به نام محمد بن زینالعابدین به همراه هزار تن از رزمندگان زیر دست خود به شاه منصور و به میهن خود و به ارزشهای والای مردمی پشت کرد و به تیمور پیوست.
در پی این دشمنیاری (که شوربختانه در هر بخشی از سرگذشت ایران پیشینه و پی آیندی دردناک داشته است) زمینۀ شکست شاه منصور و کُشتار بزرگ ایرانیان بدست تیمور گورکانی فراهم گشت.
شاه منصور که تنها مانده بود، دل بر مرگ نهاد و به شیوۀ رزم آوران جان افشان، در پی چند پورش گروهی از سپاهیان امیر تیمور را به خاک افکند و سرانجام آهنگ او کرد و شمشیری نیز بر کلاه خود تیمور زد ولی چون سپاهیان او اندک و سپاهیان تیمور بیشمار بودند، با همۀجانفشانی ها و از خود گذشتگی ها شکست خورد و در گیر و دار نبرد جان باخت.
سر او را بریدند و نزد تیمور بردند. تیمور به شیراز درآمد و خزانه های آل مظفر را چاپید. امیران آل مظفر همگی سپر افکندند و در برابر تیمور سر فرود آوردند، شاه یحیی از یزد، عمادالدین احمد و سلطان غیاثالدین محمد و فرزندش از کرمان و گروهی از شهرهای دیگر همه در روستای ماهیار اسپهان گرد آمدند.
پس از چندی امیر تیمور از رخنۀ آنها در استانهای فارس، کرمان و اسپهان هراسید و به یکی از فرماندهان سپاه خود بنام امیرزاده عمر شیخ بهادر فرمان داد همه را بکشد. او نیز در ماه مه سال 1393 همه ی بازماندگان آل مظفر را از دم تیغ گذراند.
زندگینامه تیمور گورکانی
تیمور در سال 714 خورشیدی (1336 زایشی) در شهر کَش در سرزمین ترکستان از یک خاندان ترک مغولی از دودمان چنگیزخان مغول دیده به جهان گشود.
برخی نوشته اند که در جنگ با والی لرستان (اتابک لر) چند زخم برداشت، دو انگشت دست راستش بریده شد و پای راستش چنان آسیب دید که تا پایان زندگی میلنگید. ولی گروه دیگری نوشته اند در نوجوانی هنگامی كه در کار دزدیدن گوسفند بود، پای چپش آسیب دید و چون نمی توانست به خوبی راه رود او را تیمورلنگ نام دادند.
آوازۀ تیمور از گرفتن خوارزم در سال 758 خورشیدی آغاز شد. در پی آن خراسان را گرفت و سپس گرگان و مازندران و سیستان و هرات را گشود، خاندان جلایریان را که گسترۀ فرمانرو آن از میانرودان تا آذربایجان و شروان بود از میان برداشت، شمار زیادی از خزرها را کُشت. در سال 777 خورشیدی هند را گرفت و بر دهلی چیره گشت، در نبرد با ترکان عثمانی در سال 780 خورشیدی بایزید عثمانی را به اسیری گرفت. در سال 783 به پایتخت خویش که سمرکند بود بازگشت و در سال 783 خورشیدی در سن 69 سالگی در قزاقستان چشم از جهان فروبست .
تیمور یک مسلمان باورمَند و بسیار پایورز و پیرو یکی از مذاهب اهل تسنن بود، به گفتۀ خودش هرگز از نماز و روزه و به کار بستن دیگر آیین های اسلامی باز نمی ماند، او خود را جانشین پیامبر اسلام و گسترش دهندۀ آرمان او می دانست!
شرف الدین علی یزدی یکی از کارنامه نویسان روزگار تیموری نوشته است:
«مقصود او بلندی نام خود و فتح کشورها بود و به جهت تحصیل اسباب این دو مطلب هیچ پروا نداشت که مُلکی با خاک یکسان شود یا خلقی با تیغ بیجان شوند. حیات و عافیت جمیع افراد بشر را در مقابل ترقی و استیفای خواهش خود فدا میکرد.»
در سال 1383 زایشی تیمور لنگ کشتار بزرگی از مردم سیستان به راه انداخت... دو هزار تن از مردم سیستان را زنده زنده در لای دیوارها گذاشت... در دهلی یک سد هزار تن از مردم هند را سر برید... چهار هزار تن از مردم ارمنستان را زنده به گور کرد... در لرستان دلاورانی را که در برابر او پایداری کرده بودند زنده از پرتگاههای بلند بزیر افکند و سرانجام در روز هجدهم فوریه سال 1405 در شهر اترار دچار سرماخوردگی شد و در پی زیاده روی در می خوارگی رخت از جهان بربست. با مرگ او، سایۀ مرگ از سر بخش بزرگی از مردم جهان بر چیده شد.
پانویس:
یاقوت حموی کارنامه نویس سدۀ هفتم، سپاهان را شهر سواران یا اسواران نامیده است. حمزه اسپهانی هم واژۀ اسپهان را از ریشه سپاه می داند. در نامۀ تقویم البلدان از«ابن حوقل» آمده است:
«اصل نام اصفهان «سپاهان» است و به معنی لشگر زیرا که سپاه عجم (ایرانیان) در وقت بیکاری آنجا جمع بودند.».
ابن اثیر در الباب نیز اصفهان را تازی شدۀ سپاهان دانسته و نوشته است که این شهر در روزگار ساسانیان جایگاه گردآوری سپاه بوده است.
دو فرزانۀ گرانمایه (سعید نفیسی و ابراهیم پورداود) نام این شهر را اَسپادان به چم[جایگاه پرورش اسب] دانسته اند. استاد پورداود می نویسد:
« نامی که امروز این جانور[ اسب] در پارسی دارد همان است که در چندین هزار سال پیش نزد آریاها داشته است.در اوستا و فُرس هخامنش به اسب نر« اَسپا» وبه اسب ماده «اَسپی» می گفتند و در زبان سانسکریت «اَسوَ» گفته می شد... از واژه هایی که از ریشه واژۀ اسپ گرفته شده باید از «سپاه» و « اسپهبد» یا سپهبد یعنی کسی که سرداری رزم آوران سوارۀ سپاه گماشته شده است. بی گمان نام شهر اسپهان یا سپاهان از همین واژه گرفته شده است که در زبان پارسی کهن «سپادا» Spada است (فرهنگ ایران باستان – رویه 226)
تازیان مسلمان هنگامی که آنجا را گرفتند ، شهر را تا چندی به نام «جی» می شناختند که نام یکی از بزرگ ترین بخش ها و یا یکی از روستاهای بزرگ آن پیرامون بوده است. در آن هنگام شماری فراوان از یهودیان در آنجا می زیستند که به گفته «ارنست هرتسفلد» از هنگامی که کوروش بزرگ یهودیان را از اسارت بابل به ایران آورد در سپاهان می زیستند.
آل مظفر نام خاندانی بود که در سدۀ هشتم خورشیدی بیشتر بر جنوب ایران و گاه بر سراسر ایران بزرگ بجز خراسان فرمان راندند.
سر دودمان این دستگاه فرمانروایی سلطان مبارزالدین محمد بن شرف الدین مظفر یا امیر مبارزالدین محمد بود. پدرش (شرف الدین مظفربن منصور میبدی) نزد پادشاهان مغول به پایگاههای بالایی دست یافت.
هنگامی که دستگاه فرمانروایی مغول رو به سُستی گذاشت، امیر مبارزالدین که در آن هنگام فرمانروای یزد بود به اندیشه جهانگشایی افتاد. در سال 741 کرمان و در 754 شیراز را گرفت و ابو اسحاق اینجو فرمانروای شیراز را کشت .
ابواسحاق اینجو فرمانروایی جوانمرد، دانش پژوه، ادیب، سخنور و از یاران نزدیک حافظ بود. هنگامی که بدست سلطان مبارزالدین کشته شد( سال 756 ماهشیدی) او و حافظ هر دو سی و چند ساله بودند. حافظ در سوگ او چندین غزل سروده است:
ياد باد آن كه سر كوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاك درَت حاصل بود
راست چون سوسن و گل در اثر صحبت پاك
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
دل چو از پیر خِرد نقلِ معانی می کرد
عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول كه در اين دامگه است
آه از آن سوز و نیازی كه در آن محفل بود
در دلم بود كه بی دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعی من و دل باطل بود
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خُمِ می ديدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فِراق
مفتیِ عقل در اين مسئله لايعقِل بود
راستی خاتم فیروزه ی بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجِل بود
دیدی آن قهقهه كبك خرامان حافظ
كه سر پنجۀ شاهين ز قضا غافل بود
در چامۀ دیگر:
ياری اندر كس نمی بينيم ياران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد، خضر فرّخ پی کجاست؟
ُل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد؟
کس نمی گوید که یاری داشت حقّ دوستی
حقّ شناسان را چه حال افتاد ، یاران را چه شد؟
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟
لعلی از کان مروَّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آید، سواران را چه شد؟
سد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست!
عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد؟
زُهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد؟
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟
امير مبارز، پس از چیرگی بر شيراز نه تنها ابواسحاق، ونكه پسر دهسالۀ او و بسياری از نزديكانش را نیز کشت. کارنامه نویسان آن روزگار از خوی اهریمنی امیر مبارز گزارش های هراس انگیزی نوشته اند. درجوانی از همۀ میگساران و هرزه گان پیشی گرفته بود و از هیچ پستی و فرومایگی روی بر نمی گرداند، ولی پس از گشودن كرمان (به سال741 ماهشیدی) دانست که دین از دولت نیرومند تر است، پس رُخک دین داری بر چهره ی زشت خود کشید و رفتار دینکاران مسلمان پیش گرفت.
بسیاری از پژوهندگان بر این باورند که عبید زاکانی سخنپرداز خوش پرداز ایرانی که او هم در آن هنگام در شیراز می زیست مثنوی موش و گربه را در بارۀ او سروده است . امیر مبارزالدین خُم های می را می شکست و میخانه ها را ویران می کرد و بدست خود میخوارگان را سر می برید و به دستاویز کافر کشی پیامبروار به اینسو و آنسو لشکر می کشید و مردم بی پناه را می کشت و به پیروی از جهانگشایان هرکجا نوشته یی خرد پذیر می دید به آب و آتش می افکند تا پایه های شریعتِ اسلامِ نابِ محمدی را استوار نگهدارد . نوشته اند که تنها چهارهزار پوشنه از نامه های کلان فلسفی و ده ها هزار نوشته های دانشیک را در یکی دوسال از میان برد و بدست خود بیش از هشت سد تن را سر برید تا بتواند با علی برابری کند. («حبيب السِيَر»، خواندمير، پوشنه سوم، رویه275 و نيز «تاريخ عصر حافظ»، دكتر قاسم غنی، رویه 101).
حافظ از این پتیاره با برنام محتسب ياد می كند و در یاد کرد از روزگار تيره يی كه او بر شيراز و پيرامون آن فرمان می راند، چندین چامه سروده است، از آن میان چامۀ زیر است که می گوید:
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبيز است
به بانگ چنگ مخور می كه محتسب تيز است
صراحئی ّو حريفی اگر به چنگ افتد
به عقل نوش كه ايّام فتنه انگيز است
در آستينِ مرقّع پياله پنهان كن
كه همچو چشم صُراحی زمانه خونريز است
ز رنگ باده بشوییم خرقه ها در اشک
كه موسم وَرَع و روزگار پرهیز است
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صافِ این سر ِخُم جمله دُردی آمیز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
سرانجام در پی آنهمه زشتکاری، پسران خودش (شاه شجاع و شاه محمود) بر او شوریدند، چشمانش را کور کردند و پس از چندی در تیره روزگاری جان سپرد. پس از او یکی از فرزندانش بنام شاه شجاع بر جای او نشست و دستگاه ستمبارگی اسلامی را که پدرش گسترده بود برچید. واپسین پادشاه این دودمان همان شاه منصور بود که حافظ در سروده های خود او را بسیار ستوده و پیوند مردم را با او بخوبی نمایانده است، در یکی از سروده های ستایش آمیز خود در باره ی شاه منصور می گوید:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت زروی ظفرنقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چهها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
سِدِه به چم سِه دِه یا سه دژ نام یکی از شهرهای ایران در استان اسپهان است. پیش از خلالوش اسلامی در سال 1357 خورشیدی همایون شهر و پیش تر از آن سِدِه و ماربین نامیده میشد. پس از خلالوش اسلامی در سال 1357 «خمینی شهر» نام گرفت.
بنمایه ها:
دانشنامه رشد
ظهور و سقوط مرعشیان- مصطفی مجد
حبیب السیر – خواند میر
تاریخ تیموریان و ترکمانان- حسین میرجعفری
فرهنگ ایران – ابراهیم پورداود
شرح غزلهای حافظ – حسینعلی هروی
دانشنامه ویکی پدیا