به یونانی باستان Φοῖνιξ به انگلیسی Phoenix به عربی العنغا، به پارسی «مرغ آتش»- «آتش زن» - «مرغ آتش افروز»: مرغی افسانه یی خوش آوا و خوشرنگ که نشانه های درخشان آن را در استوره های ایران- یونان- مصر و چین به روشنی می توان دید. از ویژگی این مرغ افسانه یی تنهایی و بی همسری اوست، هر هزار سال یک بار، توده یی بزرگ از هیزم گرد می آورد بر روی آن هیزم گرد آمده بال میزند و آواز میخواند و با نوک خویش آتشی می افروزد و خود را در آن آتش می سوزاند. از خاکستر بجا مانده از آن آتش ققنوس دیگری زاده میشود.
در بسیاری فرهنگ ها ققنوس را راز جاودانگی و زندگی دوباره می دانند. در برخی از افسانه ها، اشک ققنوس درمان بخش هر زخم بد خیم است. یکی دیگر از ويژگهای برجستۀ ققنوس آواز خوش و دلربای اوست.
جاویدنام علی اکبر دهخدا درگزارش این افسانه نوشتهاست:
« گویند ققنوس هزار سال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید، هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال برهم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه یی پدید آید و او را جفت نمیباشد و موسیقی را از آواز او دریافتهاند»
در فرهنگ انگلیسی زبانان، ققنوس Phoenix پرندهیی است افسانهیی، بسیار زیبا که ۵۰۰ یا ۶۰۰ سال می زید، سپس خود را بر تلی از هیزم میسوزاند و دوباره از خاکستر خود سر برمیآورد و چرخۀ دیگری از زندگی را می آغازد.
در ادب اروپایی، ققنوس نماد جاودانگی و بیمرگی شمرده می شود. یکی از سخنپردازان رومی به نام پولیوس اوویویدیوس ناسو Publius Ovidius Naso دربارهٔ ققنوس گفته است:
«چه بسیار آفریده هایی که امروزه دیده می شوند، در آغاز به ریخت دیگری بودهاند. تنها یک باشنده هست که تا همیشه همان گونه خواهد بود که در آغاز آفریده شد، سالهای دراز بی کمترین دگرگونی بزیست و هر بار پس از مرگ ، دگر باره با همان ریخت زاده شد.
این پرندۀ افسانه یی دانه و گیاه نمیخورد، خوراک او افشرۀ میوهها و چاشنی های خوشبو و کمیاب است.
مِسریان ققنوس را پرنده ورجاوند می دانند. در گفتارودهای مردم شهر هلیوپولیس، ققنوس هر ۵۰۰ سال یک بار آن هم پس از مرگ ققنوس پیشین در مِسر زاده می شود. در نگاره ها و فرتورهایی که از این پرنده کشیده اند، بخشی از پر و بال او سرخ و بخشی زرد زرین است و اندازه و ریختار آن مانند شاهین است.
در داستانهای ایرانی هم، ققنوس مرغی تکدانه و بی همتاست، او را همسری نیست و در پی آمیزش نر و ماده زاده نمی شود، در پایانه هر چرخۀ هزار ساله توده یی بزرگ از هیزم گرد میآورد، بر روی آن تودۀ هیزم می نشیند، بال بر هم می زند، و بیاری نوکِ سازگونۀ خود آتشی میافروزد، خود را در آتش می سوزاند و از خاکستر خود دوباره زاده می شود...
ققنوس در منطق الطیر:
هست ققنُس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچونی در وی بسی سوراخ باز
قرب سد سوراخ در منقار اوست
نیست جفتش، طاق بودن کار اوست
هست در هر ثقبه آوازی دگر
زیــــــــــــــر هر آواز او رازی دگـــــــــــــــــــــر
چون بهر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بیقرار
جملهٔ پرندگان خامش شوند
در خوشی بانگ او بیهش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بود قرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببرد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گِردِ خود ده حُزمَه بیش
در میان هیزم آید بیقرار
در دهد سد نوحه خود را زار زار
پس بدان هر ثقبهای از جان پاک
نوحهیی دیگر برآرد دردناک
چون که از هر ثقبه هم چون نوحهگر
نوحهٔ دیگر کند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ
از نفیر او همه پرندگان
وز خـــــــــــــــــــــروش او همه درندگان
سوی او آیند چون نظارگی
دل ببرند از جهان یک بارگی
از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرد جانور
جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی قوتی بیجان شوند
بس عجب روزی بود آن روز او
خون چکد از نالهٔ جان سوز او
باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او
بعد آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذرهای اخگر پدید
قُقنُسی آید ز خاکستر پدید
آتش آن هیزم چو خاکستر کند
از میان ققنس بچه سر برکند
هیچ کس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید نابزاد
گر چو ققنس عمر بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند
سالها در ناله و در درد بود
بیولد، بیجفت، فردی فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخر الامرش اجل چون یاد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حیل
در همه آفاق کس بیمرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست
مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست
گردن آنرا نرم کردن لازمست
گرچه ما را کار بسیار اوفتاد
سختتر از جمله، این کار اوفتاد
عطار نیشابوری
ققنوس در سروده های نیما یوشیج:
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازهٔ جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران
بنشستهاست فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او نالههای گمشده ترکیب میکند،
از رشتههای پارهٔ سدها سدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
میسازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ ماندهاست و به ساحل گرفته اوج
بانگِ شغال، و مردِ دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلهٔ خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور …
او، آن نوای نادره، پنهان چنانکه هست،
از آن مکان که جای گزیده ست میپرد
در بین چیزها که گره خورده میشود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
میگذرد.
یک شعله را به پیش
مینگرد.
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است.
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم مینماید و صبح سپیدشان.
حس میکند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بهجای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنجهای درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش میافکند.
باد شدید میدمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
نیمایوشیج
ققنوس در سروده های محمد رضا شفیعی کدکنی:
در آنجای که آن ققنوس آتش میزند خود را
پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر
خوشا مرگی دگر
با آرزوی زایشی دیگر