سرزمینی که امروزه «عراق » گفته می شود همان است که در گیتاشناسی جهانِ باستان «بابل» گفته می شد. این همان سر زمینی است که ویل دورانت آن را « خاستگاه بزرگترین شهرگانی[تمدن] جهان» می داند و می نویسد:
«... هیچ کس نیست که ، چون امروز به محل بابل قدیم نظر کند، بر خاطرش بگذرد که این سر زمین فقیر و بیحاصل و سوزان ممتد بر ساحل نهر فرات ، روزگاری ، مرکز مدنیتی نیرومند و پر ثروت، و شاید واضع علم نجوم بوده، و از همین نقطه است که به ترقی علم پزشکی کمک فراوان شده، علم لغت پدید آمده ، نخستین قانون نامه فراهم آمده، اصول علم حساب و فیزیک و فلسفه به یونان آموخته شده، و داستانهایی به یهودیان رسیده که بوسیله آنها همه جهان را پر کرده، و پاره ای از اطلاعات علمی معماری به اعراب انتقال یافته ، و از راه ایشان روح خفته ی اروپای قرون وسطی را بیدار ساخته است ...» (ویل دورانت- تاریخ تمدن – پوشنه یکم – رویه 259 )
در سدۀ هفتم پیشازایش، فرمانروای زور آوری بنام نبوکد نصر[=بخت النصر] بر تخت فرمانروایی بابل فراز آمد و مانند بسیاری دیگر از همتایان زور آور خود کوشید تا از راه لشگرکشی، و چپاول دارش و دسترنج مردمِ سر زمین های دیگر، کشور خود را به شکوهی دروغین آراسته بگرداند، یکی از سر زمین هایی که بدست سپاهیان آهن پوش او به تباهی کشیده شد اسراییل بود.
بنی اسراییل از هنگام بیرون آمدن از مصر تا پایان روزگار داود، گامه های فراپویی را یکی پس از دیگری پیمودند و روز به روز تواناتر و پرمایه تر شدند. پس از داود، فرزندش سلیمان بر تخت پادشاهی نشست و در پرتو کار و کوشش همگان، هنجار شایسته یی در کشور پدید آورد و مردم خود را با سامان شهریگری و داد همگانی آشنا بساخت . در چرخۀ دراز پادشاهی او، اسراییل از آرامش و پیشرفت روز افزون برخوردار گردید و سری در میان
ملت های سربلند روزگار خود برافراشت.
پس از درگذشت سلیمان یکی از پسرانش بنام رِحبعام Rehpboam بر جای پدر نشست، و برای اینکه خیال خود را از سوی کسانی که خواهان تاج و تخت پادشاهی بودند آسوده بگرداند، همۀ برادران خود را بکشت، و با زشت ترین کردارها، همۀ آنچه را که نیاکان او با رنج بسیار بدست آورده بودند، در گذرگاه باد گذاشت.
فرزندان اسراییل که تا آن زمان مردمی همبسته بودند به دو بخش ستیزه جو از هم جدا شدند، پاره یی در شمال، کشوری بنام «افراییم» پدید آوردند که نام یکی از تبارهای دوازده گانه خاندان اسراییل بود، و پارۀ دیگر در جنوب، کشور «یهودا» را بُنیاد گذاشتند و اورشلیم را پایتخت خود کردند. مردم این دو سرزمین که هر دو برآمده از یک خاندان، و فرزندان یک نیا بودند، در پی زشتکاریهای پسر سلیمان، بجان هم افتادند و ستیزی آنچنان بدشگون آغازیدند که هر دو گروه را دچار سیه روزگاری کرد.
در آغاز این جنگ بدفرجامِ خانگی، فرعون مصر که چشم به اندوخته های سلیمان داشت، بر اورشلیم تاخت و همۀ زر و سیمی که سلیمان در زمان دراز شهریاری خود گرد آورده بود را به مصر برد. زمانی که این نبردِ خانگی، هر دو سو را از پا درانداخت، نبو کد نصر پادشاه ستم پیشۀ بابل که مانند دیگر همتایان خود بجز کشتن و سوختن و بُردَن کار دیگری از پادشاهی نیاموخته بود!. از فروپویی روز افزون اسراییل بهره گرفت و در سال شش سد و پنج پیشازایش به اورشلیم تاخت، «یهویاکین» پادشاه یهودا را به اسیری گرفت و «صدقیا» را بجای او بر تخت پادشاهی نشاند و با ده هزار اسیر یهودی به بابل بازگشت، پس از چندی «صدقیا» که خواهان آزادی بود به پشتوانۀ پیمانی که با فرعون مصر بسته بود بر «نبوکد نصر» شورید ، «نبوکد نصر» با سپاهی سنگین به اورشلیم بازگشت و آن شهر بزرگ را به آتش کشید، هیکل سلیمان [=نیایشگاه اورشلیم] را ویران کرد، پسران «صدقیا» را در برابر چشمان پدر کشت، مردم اورشلیم را به بند کشید و با خود به اسیری برد .
سخن پرداز خوش پردازی که خود در میان اسیران بود، داستان اندوهناک این کاروان بخت بر گشته را چنین گزارش کرده است:
نزد رودهای بابل نشستم و به یاد سیون[=صهیون] گریستم.
بر درختان بید ، که در میان آنها بود ساز خود را آویختم،
آنان که ما را به اسیری می کشیدند ، از ما نغمه می خواستند،
و آنان که ما را تاراج کرده بودند ،
می خواستند که برای شادی دل هاشان ،
سرودی از سرودهای سیون را بسراییم ،
چگونه می توان سرود یهوه را در زمین بیگانه خواند؟
ای اورشلیم، اگر ترا فراموش کنم،
دست راست من مهارت خود را فراموش کند،
اگر ترا بیاد نیاورم، زبانم به کام چسبد ،
بدین گونه، ملتی سربلند، در پی زشتکاری های فرمانروایان خود کامه، به ژرفای تیره روزگاری فرو افکنده شد.
سوگنامه یا [مراثی ارمیای نبی] تا اندازه یی ما را با درد جانکاه این مردمِ از اسب فرو افتاده آشنا می سازد:
...چگونه شهری که پر از مردمان بود اینک تنها نشسته است! چگونه آنکه در میان ملتها بزرگ شمرده می شد اینک بی ارج گردیده است، آنکه شهبانوی شهر ها بود اینک بیوه زنی نگون بخت است * چگونه پسران سیون که با زر ناب برابر بودند اینک مانند کوزه های گلین بی ارج گردیده اند... آه ای دختر سیون شکوه دل انگیز تو کی سر آمد؟...
شغالان نیز بچه های خود را شیر می دهند ولی دختران سیون مانند شتر مرغ بیابانی بی شیر گشته اند* زبان کودکان شیر خواره به کامشان چسبیده و کسی به فریاد ستم دیدگان نمی رسد * کشتگان شمشیر از کشتگان گرسنگی بهترند* دامن زنان را در سیون، و دوشیزگان را درشهرهای یهودا آلوده کردند * جوانان را به سنگهای آسیاب بستند و کودکان را در زیر بارهای سنگین از پای درآوردند ...
ای اورشلیم! ای اورشلیم ! شباهنگام بر خیز ، خروشی از جگر بر کش، بگو: ای یهوه! چرا ما را از یاد برده یی؟؟
در گیرودار آن روزگار بدفرجام که اسراییل از درد می نالید، کمی دورتر از آن اندوه سرای بزرگ، کودکی زاده شد که سپس تر از سوی همین مردم، «مسیح خداوند» نام گرفت ، و این نامی نبود که فرزندان یعقوب آن را به ارزانی به کسی بخشند! بویژه اگر آن کس برآمده از خاندان ابراهیم نباشد!.. این کودک «کورش» بود که در کارنامۀ جهان «شاه شاهان» نام گرفت، «شاه مهر گستر» - «شبان ملت ها» - «عقاب شرق» - «شاه چهارگوشۀ جهان»... شهریار بیدار دلی که نمی توانست ناله های دردمند ملتی بزرگ را بشنود و بر تخت شهریاری خویش آسوده بنشیند..
کورش در آغوش فرهنگی پرورش یافته و بالیده بود که جان را گرامی ترین دهش اهورا مزدا می دانست...
به او آموخته بودند که کشتن زیسمتدان کشتن زندگی، و آزردن جان آزردن جان بخش است...به او گفته بودند که اهورا مزدا خدای بزرگی است که این زمین آفرید، که آن آسمان آفرید، که «مردم» آفرید، و «شادی» را برای «مردم» آفرید ... به او آموخته بودند که والاترین خویشکاری شهریار این است که مردم را به خان شادمانی برساند ...
کورش بزرگتر از آن بود که در ایران بگنجد، او می خواست پرتو اندیشه های جهان آرای خود را بر کران تا کران زمین بگستراند، چنین بود که او را «بزرگ» نام دادند...
از دید کورش، اسیران یهود که در بند اسارت فرمانروایان ستم پیشۀ بابل رنج می بردند، همان اندازه «مردم» بودند که «ایرانیان»... و «مردم بابل» نیز به همان اندازه از «خوان شادی» بهره داشتند که دیگر «مردم جهان» .
کورش یکی از کسانی بود که گویا برای فرمانروایی آفریده شده اند، و به گفته امرسن همۀ مردم از تاجگذاری ایشان شاد می شوند. مَنِشی شاهانه داشت و شاهانه به کار بر می خاست، با شکست خوردگان به بزرگواری رفتار می کرد، و با دشمنان پیشین خود رفتاری مهربانانه داشت ، پس مایه شگفتی نیست که یونانیان در بارۀ او داستان های بی شمار نوشته و او را «بزرگترین پهلوان جهان» دانسته اند . (ویل دورانت – تاریخ تمدن – رویه 407 )
چنین بود که آن پارسی بزرگ، با سپاهیانی که می دانستند کشتن زیستمندان کشتن زندگی است، به بابل لشگر کشید و بی آنکه خون کسی بر زمین ریزد ، بند از پای اسیران یهود بگشود و آن « خوان شادمانی» که اهورا مزدا برای «مردم» آفریده بود را، پیش روی فرزندان یعقوب گشود.
نبونید، پادشاه بابل، پس از گشوده شدن دروازه های کشورش بدست سپاهیان بی شمار ایران، گمان می برد که برابر آیین آن روزگار، خود و خانواده، و سران سپاهش، به فرمان کوروش کشته خواهند شد، ولی:
«...کورش از کشورگشایانی بود که بیش از هر کشور گشای دیگری او را دوست می داشته اند، او بنیاد شهریاری خود را بر بخشندگی و خوی نیکو بنا کرده بود، دشمنان وی از نرمی و گذشت او آگاه بودند، از همین رو در جنگ با کوروش مانند کسی نبودند که با نومیدی می جنگد و می داند چاره یی نیست جز اینکه بکشد یا کشته شود، او کروزوس را از سوختن در میان هیزم های افروخته رهایی بخشید و بزرگش داشت و او را یکی از رایزنان خود کرد..»
(ویل دورانت، تاریخ تمدن، پوشنه یکم رویه 408)
همین رفتار را با فرمانده سپاه بابل داشت، بجای اینکه برابر آیین آن روزگار، او را بدست دژخیمان بسپارد تا سر از پیکرش جدا کنند، با گرامیداشت بسیار او را به فرماندهی بخشی از سپاه خود فراخواند .
این شهریار والاتبار ، هرگز نخواست دین خود را بزور تازیانه و تیغ بر مردم فرودست چیره بگرداند :
«...یکی از پایه های فرمانروایی وی آن بود که که برای ملل و اقوام گوناگونی که اجزای
شاهنشاهی او را فراهم می آوردند، به آزادی دین باور داشت، این خود می رساند که کوروش از شیوۀ فرمانروایی بر دل ها آگاهی داشت و می دانست که دین از دولت نیرومند تر است، به همین جهت است که وی هرگز شهرها را غارت نمی کرد و نیایشگاه ها را ویران نمی ساخت، بلکه نسبت به خدایان ملت های شکست خورده با دیدۀ گرامیداشت می نگریست، و برای نگاهداری پرستشگاههای خدایان، از خود یاری مالی نیز می کرد، هنگامی که مردم بابل برخورد شاهانۀ او را نسبت به نیایشگاه ها و خدایان خود دیدند، به گرمی به او خوش آمد گفتند...»
(ویل دورانت – تاریخ تمدن – پوشنۀ یکم رویه 409)
«... در چشم اتباع بابلی، کوروش هرگز یک پادشاه بیگانه نبود...او پادشاهی بود که (مردوک خدای بزرگ او را روانه ساخت) ، او را فرمان داد که راه بابل در پیش گیرد، و (همچو دوست و همراه در کنار او می رفت). سربازان بی شمارش که شمار آنها را چون آبهای دریا نمی توان دانست، در کنار او با سلاح پیش می رفتند . بی زد و خورد و نبرد او را گذاشت که به بابل در آید . او شهر خود بابل را از بدبختی رهانید . نبونید شاهی را که از او«مردوک» ترس نداشت ، به دست کورش داد. همۀ مردم بابل ، همۀ سومر و اکد، سروران و پایوران ، پیش او بر زمین افتادند و از پادشاهیش شادمان شدند . چهرۀ آنها روشن شد، و فرمان او را به گوش گرفتند..»
درست همانگونه که مردم بابل کورش را (فرستادۀ مردوک) به شمار آوردند ( تا شهر بابل را از بدبختی برهاند و خود همچو دوست و همراه در کنار او می رفت) . درست به همان گونه اسیران یهود او را فرستاده یهوه بشمار آوردند:
«... خداوند به «مسیح خویش» یعنی کوروش، که دست راست او را گرفتم تا بحضور وی امتها را مغلوب سازم و کمرهای پادشاهان را بگشایم* تا درها به حضور وی مفتوح نمایم و دروازه ها دیگر بسته نشود چنین می گوید* که من پیش روی تو خواهم خرامید و جایهای نا هموار را هموار خواهم ساخت* و درهای برنجین را شکسته و پشت بندهای آهنین را خواهم برید * و گنجهای ظلمت و خزاین مخفی را بتو خواهم بخشسد تا بدانی که من یهوه که ترا به اسمت خوانده ام خدای اسراییل هستم* بخاطر بندۀ خود یعقوب و برگزیدۀ خویش اسراییل هنگامی که مرا نشناختی ترا به اسمت خواندم و ملقب ساختم...»
کتاب اشعیاء نبی باب چهل و پنجم
کورش با منشی شاهانه، هم «یهوه» پرودگار اسیران یهود را ارج گذاشت، و هم «مردوک» پروردگار مردم بابل را ، آنچه نزد او گرامی بود «مردم» بودند نه باشندگانی خیالی، او « مردوک» و «یهوه» را گرامی داشت تا مردم را ارج گذاشته باشد، همین مردم گرایی، و بها دادن به ارزش های این جهانی بود که هنوز کسی نتوانسته با دلیری بگوید که کورش زرتشتی بود یا مهری!.. چرا که او نه از زرتشت نامی به میان کشید و نه از مهر... او پیش از آنکه در اندیشۀ ایزدان باشد، نگران چگونگی زیست مردم بود، اگر در گفتار و کردار او «یهوه» و «مردوک» گرامی داشته می شوند، برای این است که «یهودیان» و «بابلیان» گرامی داشته شوند... برای این بود که «مردم» «شادمان» باشند و آن گونه که شایسته «مردم» است، در پرتو مهر و دوستی، زمین را جشنگاهی بسازند برای خود و برای همۀ دیگر باشندگان روی آن. چنین بود که در روز بیست و نهم اکتبر سال پانسد و سی و نه پیشازایش، با نوشتن فرمان جهان آرای خود بر روی یک استوانۀ کوچک گلین، پویش تاریخ را از زشتی به زیبایی دگرگون کرد:
«... چون مهر گستر به بابل در آمدم، به شادی در کاخ شاهانه نشیمن گزیدم، مردوک خاوند بزرگ مردمان آزاده ی بابل را بسوی من گردانید، و من هر روز به پرستش او روی آوردم ، سربازان بیشمار من به آرامش به بابل در آمدند ، در سراسر سومر و اکد رفتار نا دوستانه را پروانه ندادم، یوغ ننگین بردگی را از آنها برداشتم ، خانه های افتاده شان را از نو بنا کردم ، ویرانه ها را از میان برداشتم . مردوک خداوند بزرگ از کارهای نیکم شادمان گشت و از روی مهر مرا آفرین داد..»
(ا.ت. اومستید- تاریخ شاهنشاهی هخامنشی - برگردان دکتر محمد مقدم - رویه 72 )
ولی این نه پایان کارنامۀ ایران بود و نه پایان سرگذشت سر زمین کهنسال میانرودان، دیری نپاید که گجستکی بنام اسکندر با سپاهی بزرگ از جنگاوران آهن پوشِ خود به ایران یورش آورد و با به آتش کشیدن تخت جمشید و بردنِ گرامی نامۀ اوستا به یونان ، و تباهی های دیگری که به فرجام رساند ، شیرازۀ کارها را چنان به هم ریخت که ایرانیان اندک اندک از شالوده های بُنیادین فرهنگ خود دور افتادند و بسیاری از ارزش های فرهنگ ورجاوند بنیاد نیاکان را از یاد بردند، این جدایی از فرهنگ ایران تا بدا نجا دامن گسترانید که برزویه پزشک، در پیشگفتار کلیله و دمنه ، با اندوهی دل گداز سامه های روزگار خود را چنین گزارش می کند:
«... در این روزگار تیره که دهش و بزرگواری مردمان رو بکاهش نهاده است و فروزه های پادشاه دادگر انوشیروان، فرزند غباد، مانند خجستگی نهاد و برتری خرد ، استواری رای،جوانمردی، راستی در سخن، گسترش داد، مهربانی، دستگیری، بخشش، خویشتن داری، دانش دوستی، گرامیداشت دانشمندان، گزینش فرزانگی و فرزانگان، زبون سازی بیدادگران و پرورش کارکزاران، پشتیبانی از ستمدیدگان، به فراموشی سپرده شده است.
کردار ستوده و خوی پسندیده کهنه گشته است، راه راست بسته و کژ راه گشاده! دادگری ناپیدا و بیدادگری هویدا است، دانش بدور افتاده است و نادانی خواستار بسیار دارد! پستی و فرومایگی بر همه فرمانروا گردیده و بخشایش و جوانمردی گریزان ، دوستی ها سُست، و دشمنی ها نیرومند گشته است! نیکمردان رنجور و خوارند و بدکاران آسوده وگرامی! نیرنگ و فریب بیدار است، و پیمانداری و نیک منشی در خواب، دروغ هناینده و پر بار است و راستی از یاد رفته، هوده گریخته است و بیهوده پیروز، پیروی از خواهش های تن پسندیده است، و بی ارزش شمردن فرمان خرد روشی ستودنی! ستمدیده ی بیگناه پست شده است و ستمگر گناهکار گرامی! آز چیره است و بی نیازی و بسندگی در شکست...
این دور افتادن از شالوده های فرهنگِ کورش پرور ایرانی، شیرازۀ کارها را آنچنان از هم گسیخت که سرانجام، پشت به میهن کردۀ دشمنیاری بنام سلمان پارسی توانست زمینۀ تاخت و تاز تازیان بیابانگرد بی فرهنگ را به نیابوم اهورایی او فراهم بیاورد تا میهنش را در هم بکوبند و نه تنها دارش و دسترنج هم میهنانش، ونکه زنان و دختران خوبچهر میهنش را نیز به بردگی ببرند و در بازارهای برده فروشان جهان به روسبیگری بفروشند!..
«... وقتی غنائم ایران را نزد عمر آوردند بار ها را گشود و چشمانش به آنقدر گوهر و مروارید و زر و سیم افتاد که هرگز ندیده بود بگریه افتاد ..» (ابو یوسف انصاری - الخراج رویه 55 )
«... با چنان خصلت قبیله یی و تعصب اسلامی بود که مثلا قتیبه بن مسلم باهلی سردار اسلام برای مسلمان سازی مردم خراسان و خوارزم ضمن قتل عام مردم، و ویرانی شهرهای این مناطق بسال 90 هجری، مورخین،متفکرین و دانشمندان این نواحی را بکلی فانی و معدوم الاثر کرد و بسیاری را به شهرهای دوردست تبعید نمود و آثار و رسالات آنان را بسوخت، آنچنانکه اخبار و اوضاع ایشان(مردم خراسان و خوارزم) مخفی و مستور بماند، و اهل خوارزم امی (بیسواد) ماندند و در اموری که مورد نیاز آنان بود تنها به محفوظات خود استناد کردند..» ( علی میر فطرس: ملاحظاتی در تاریخ ایران رویه 27 )
«... فاتحان گریختکان را پی گرفتند، کشتار بیشمار و تاراج گیری باندازه ای بود که تنها سیصد هزار زن و دختر به بند کشیده شدند، شصت هزار تن از آنان به همراه نهصد بار شتری زر و سیم بابت خمس به دارالخلافه فرستاده شدند و در بازارهای برده فروشی اسلامی به فروش رسیدند، با زنان در بند به نوبت همخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناخته بسیار بر جای نهادند، هنگامی که این خبر بگوش عمر رسید دستها را بهم کوفت و گفت از این بچه های پدر ناشناخته به خدا پناه می برم...» (عبدالحسین زرین کوب – دو قرن سکوت )
«... قتیبه بن مسلم باهلی سردار معروف اسلام که چندین هزار از ایرانیان را در خراسان و ماوراءالنهر کشتار کرد و در یکی از این جنگها به سبب سوگندی که خورده بود این قدر از ایرانیان کشت که به تمام معنی کلمه از خون آنها آسیاب روان گردانید و گندم آرد کرد و از آن آرد نان پخت و تناول نمود، و زنها و دخترهای آنها را در حضور آنها به لشکر اسلام قسمت کرد...»
(مرتضی راوندی - تاریخ اجتماعی ایران )
«... در حمله به سیستان مردم مقاومت بسیار و مسلمانان خشونت بسیار کردند به طوریکه ربیع ابن زیاد سردار اسلام برای ارعاب مردم و کاستن از شور مقاومت آنان دستور داد تا صدری بساختند از آن کشتگان (اجساد کشته شدگان جنگ را روی هم انباشتند) و هم از آن کشتگان تکیه گاهها ساختند و ربیع ابن زیاد بر شد و بر آن نشست، بدین ترتیب اسلام در سیستان متمکن شد و قرار شد که هر سال از سیستان هزار هزار ( یک میلیون ) در هم به امیر المومنین دهند با هزار غلام بچه و دختر ( تاریخ سیستان رویه 80)
بدین گونه زمینه برای روی کار آمدن فرمانروایان خونریز بیگانه فراهم گردید، در سرزمینی که شهریاران والامنشی مانند کورش و داریوش در آن بالیده و درخشیده بودند، سلطان محمود غزنوی و شاه اسماعیل صفوی و آغا محمدخان قاجار و دیگر سلاطین ترک و تاتار برسر کار آمدند و دمار از روزگار مردم ایرانشهر درآوردند، و سرانجام در روزگار ما نوبت به گجستگی بنام خمینی رسید که با فریب و نیرنگ بر کرسی فرمانروایی ایران فراز آمد و برای دستیابی به «قدس» راه «کربلا» را برگزید ، وآرمان نابودی اسراییل را در دل ایرانیان کاشت... و سر انجام اهرمن زاده یی از تخمۀ تازیان بنام احمدی نژاد با آرنگ (اسراییل باید از روی نقشۀ جهان محو شود) بر اورنگ فرمانرویایی ایران نشست ... (هولوکاست) را دروغ شمرد، و برای نابودی اسراییل خیز برداشت.
در سرزمینی که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران، و جشنگاه زرتشتیان و یهودیان و مسیحیان و مانداییان و بوداییان و مهر پرستان بود، و همه در کنار یکدگر «مردم» نامیده می شدند، آنچنان تباهی پدید آمد که مسلمانان در گروه های «مسلم» - «مومن» و «مخالف» رو در روی هم ایستادند... زرتشتیان و مسیحیان و یهودیان «هل ذمه»- «دشمنان خدا» - «نجس» - «مشرک» ... و بهاییان «مرتد فطری» و «مرتد ملی» ( و سد البته بسیار سزاوار کشته شدن!..) به شمار آمدند و هیچ بامی به شام نرسید بی آنکه خونی از پیکر مردم ایران در سر زمینی که جان (مقدس) شمرده می شد بر زمین ریخته نشود، چوبه های دار جا برای رویش و بالش سرو آزاده را تنگ کردند .. خرافه پرستی راه بر خرد ورزی ببست! اندیشه و گفتار و کردار نیک جای خود را به فرومایگی سپرد!.. نا راستکاری، راستکاری را از میدان بدر کرد، و مهر گستری و شادی پراکنی جای خود را به کین گستری و غم پراکنی دادند و اینهمه پیایند نابخردی و بیدانشی بود:
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ی خویش ریش
در سر زمین میانرودان نیز سرنوشت بر همین میله چرخید، فروپویی مردم این سر زمین از زمانی شتاب بیشتر گرفت که بوی نفت خاورمیانه به انگلستان رسید و سرانجام در پی یک سری بازیهای شترنگ سیاسی، در سال 1921 از آن سرزمین تاریخی که خاستگاه شهریگریهای بزرگ بود ، کشور کوچکی بنام «عراق» پدید آمد و بر پایه پیشنهاد لورنس عربستان، «امیر فیصل» «پسر شاه حسین» که خود برخاسته از سرزمین حجاز بود از سوی وزارت مستعمرات انگلیس، به پادشاهی این کشور نو بنیاد برگزیده شد... پس از اندک زمانی امیر فیصل را از میان برداشتند و درسال 1933پسرش «قاضی» را بر جای او نشاندند... در سال 1936( حکمت سلیمان) را به کودتا بر انگیختند و بدست او دستگاه فرمانروای (قاضی) را بهم ریختند... پنج سال پس از آن در سال 1941 با یک کودتای دیگر(رشید علی) را بر جای حکمت سلیمان نشاندند..
این یکی هنوز بر کرسی فرمانروایی جابجا نشده بود که در سال 1958 در پی یک کودتای نظامی که بدست عبدالکریم قاسم به فرجام رسید، سامانۀ پادشاهی را برای همیشه از آن سرزمین تاریخی برانداختند و (عبدلکریم قاسم) را بر کرسی ریاست جمهوری عراق نشاندند. این قاسم هنوز پولهایش را نشمرده بود که در سال 1963 با زمینه سازی های سر ویلیام فیشر سرپرست شرکت نفت بریتیش پترولیوم و کودتای (عبدالاسلام عارف ) بزیر کشیده شد، (عبدالاسلام عارف) تا آمد بداند دست چپ و راستش کدامند، (عبدالرحمن) او را از کرسی فرمانروایی پایین کشید و خودش بر جای او نشست، و سرانجام یکی از تبهکارترین مردان تاریخ بنام «صدام حسین» بر کرسی ریاست جمهوری عراق فراز آمد و آنچه را که از والامندی مردم آن سر زمین بر جای مانده بود یکسره در برابرگرد باد گذاشت...
اگر بوی نفت این سرزمین مایۀ آزار ( بریتیش پترولیوم) را فراهم نیاورده بود!.. وزارت مستعمرات انگلیس هرگز مردم عرب زبان آن سرزمین را به دستاویز «حقوق اقلیت قومی!.. » به جدا سری بر نمی انگیخت! و اگر گزارش لورنس عربستان به گونۀ دیگری نوشته می شد، امروز زنان و کودکان عراقی بدستاویز (دموکراسی) دچار اینهمه تیره روزگاری نمی گشتند...
آری عراق سرانجام جدا سر شد و برای خود بنام یک کشور کوچک نو بنیاد سری در میان سرها در آورد، ولی آنکه نفتش را برد و شیرۀ زمینش را بالا کشید ملت عراق نبود، این بریتیش پترولیوم به رهبری سر ویلیام فیشر بود که از جداسری عراق بیشترین بهره ها را برد، آنچه که در گرماگرم تاراج ضحاک و افراسیاب های زمانه برای مردم عراق بر جای ماند تنها گرسنگی و تباهی و بی دانشی و بیماری و پیکرهای تکه پاره شدۀ کودکانشان بود... تا اینکه سر انجام نوبت به آمریکا رسید که از نبودن «دموکراسی!!» در آن کشور خواب و آرام نداشت!...
سرانجام در سال 2003 جورج دبلیو بوش، فر نشین کاخ سپید آمریکا بر آن شد که به زور جنگ ابزارهای خونین، و سپاهی کُشتارگر، دست خونریز صدام حسین را از سر مردم عراق کوتاه بگرداند و با به خاک و خون کشیدن زنان و کودکان، و ویران کردن آبادی ها، اندکی «دموکراسی» به شیوۀ آمریکایی بر درخت زندگی مردم عراق برویاند!... ولی دیری نپایید که هم مردم ستم کشیدۀ عراق، و هم مردم بی گناه آمریکا دانستند که «دموکراسی» میوه یی نیست که بتوان با زور سرنیزه و بمب افکن بر درخت زندگی مردمان رویاند، «دموکراسی» زمینه های بایسته می خواهد که والاترین آنها (دانش نیک) است و در پی آن (بینش نیک) و سرانجام (منش نیک)!..
در میان مردمی که شمار دانش نیاموختگان بیش از دانش آموختگان باشد، در میان مردمی که یاوه باوری جایی برای خرد ورزی برجای نگذاشته باشد، سخن از«دمکراسی» گفتن، با خرد مردم بازی کردن است!...
آری! صدام حسین در روزگار ما، همانندی های بسیار با «نبونید» پادشاه بابل در جهان باستان داشت!.. هر دو تبهکار - هر دو ستم پیشه - هر دو نا بخرد - و هر دو مردم ستیز بودند...
مردم عراق در روزگار صدام حسین گرفتار همان رنج فرساینده یی بودند که مردم بابل در زمان پادشاهی نبونید، ولی مردم عراق در زمان صدام حسین از بخت بلند مردم بابل در زمان نبونید برخوردار نبودند!..
آنها کورش را رهایی بخش خود داشتند، و اینها جورج دبلیو بوش را...
آنها آزاد شدند بی آنکه خونی بر زمین شان ریخته شود، و اینها آزاد نشدند ولی سدها هزار تن کشته بر زمین گذاشتند و هاه... می گذارند!.
آنها خانه های افتاده شان بدست کورش آباد گشت، و اینها شهرهای آبادشان در زیر بمباران های هوایی ویران گردید...
لشگر کشی کورش به سرزمین میانرودان، آزادی - بهروزگاری – شادمانی و شادکامی را در پی آورد، و لشگر کشی جورج دبیلو بوش داعش و دهها گروه آدمکش دیگر به فرمانروایی ملایان ننگین دامن ایرانی را ...
و این نشان داد که «دموکراسی» زمینه می خواهد نه بمب افکن!.. فرهنگ می خواهد نه سر نیزه...
بزور سر نیزه نمی توان دموکراسی به خورد مردم داد، نخست باید زمینه های دموکراسی را فراهم ساخت، آنگاه این میوۀ خوش آب و رنگ بخودی خود بر درخت زندگی مردمان خواهد رویید. والاترین زمینه برای رویش و بالش و گسترش دموکراسی در میان ملت ها «دانش» است. دانش و دموکراسی دو مَینُوی همزادند، در جایی که دانش هست، دموکراسی هست، و در جایی که دانش نیست، دموکراسی زهری است کُشنده که جز سیه روزگاری پی آیندی برای مردم نخواهد داشت .
دانشگاه کوروش با چنین جهان بینی پا به میدان می گذارد تا با دانش پراکنی زمینه را برای رویش و بالش (دموکراسی) آماده بگرداند. به این کاروان بزرگ فرهنگی بپیوندید و با هر توانی که دارید آن را در رسیدن به آرمانشهر خود یاری برسانید.