از آغاز باید بدانی دُرُست
سر مایۀ گوهر از نُخُست
که یزدان زناچیز [1]چیز آفرید
بدان، تا توانایی[2] آمد پدید
از او مایۀ گوهر آمد چهار[3]
بر آورده بی رنج و بی روزگار[4]
یَکی آتشی بر شده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک[5]
نُخُستین که آتش ز جُنبش دمید
زگرمی ش پس خشکی آمد پدید
اَ زان پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی[6] سرای آمدند
گُهرها یک اندر دگر تاختند
دگرگونه گردن بر افراختند[7]
پدید آمد[8] این گنبد تیز رو
شگفتی نمایندۀ نو به نو
فلک ها یک اندر دگر بسته شد
بجُنبید چون کار پیوسته شد[8]
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دَمید
سر رُستنی سوی بالا کَشید [9]
زمین را بلندی نبود جایگاه
یَکی هسته یی تیره و بود و سیاه
ستاره به سر بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنایی فزود
همی بَر شد اَبر و فرود آمد آب
همی گشت گِرد زمین آفتاب
گیا رُست با چند گونه درخت
به اَبر اندر آمد سرانشان ز بخت
از آن پس چو جُنبده آمد پدید
همه رُستنی زیر خویش آورید
سرش زیر نامَد به سانِ درخت
نگه کرد باید بدین کارِ سخت[10]
خور خواب و آرام جوید همی
اُ زان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خِرَد
زخار و ز خاشاک تن پَروَرَد
نداند بد و نیک فرجام کار
نخواهد از او بندگی[11]، کردگار
آفرینش آفتاب و ماه
ز یاغوتِ سرخ ست چرخ کبود[12]
نه از باد و آب و نه از گَرد و دود
به چندان فروغ و نه چندان چراغ
بیاراسته، چون به نوروز، باغ
روان اندر او گوهر دل فُروز
کز او روشنایی گرفته ست روز
که هر بامدادی چو زرّین سِپَر
زخاور برآرَد فروزنده سر
زمین پوشد از هور، پیراهنا
شود تیره گیتی، بدو روشنا
چو از خاور او، باختر را رَسَد
زخاور شبِ تیره سر بر کَشَد
نگیرند مَر یَک دگر را گذر
نباشد از این یَک روَش راست تر
اَیا آن که تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
چراغی است مَر تیره شب را بسیج
به بَد تا توانی تو هرگز مَپیچ
چوسی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دوشب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک تر
ترا روشنایی دهد بیش تر
به دو هفته گِرد گردد همیشه دُرُست
بدان باز گردد که بود از نُخُست
بُوَد هر شبان گاه باریک تر
به خورشیدِ تابنده نزدیک تر
بدین سان نهادش خداوندِ داد
بُوَد تا بُوَد هم بدین یک نهاد
آفرینش مردم
چو زین بگذری مَردم آمد پدید
شد این بند ها را سراسر کلید
سرش راست بَر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کار بند
پذیرندۀ هوش و رای و خِرَد
مَر او را دَد و دام فرمان بَرَد
ز راهِ خرد ، بنگری اندکی
که گفتارِ مَردم چه باشد یَکی
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی
شَنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفَرین
نگه کن، سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بِهی بر گُزین
به رنج اندر آری تنَت را رواست
که خود رنج بُردن به دانش سِزاست
به رنج اندرَست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج، نا برده رنج
چو خواهی که یابی ز هَر بَد رها
سر اندر بیاری به راه خدا
بُوی در دو گیتی ز بَد رستگار
نکو نام باشی برِ کِردگار
نگه کن بر این گنبد تیز گَرد
که درمان از اویست و زوی است درد
نه گشت زمانه بفرسایدَش
نه این رنج و تیمار بگزایدَش
نه از جُنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
از او دان فزونی و زو دان شمار
بَد و نیک نزدیک او آشکار
دانش امروز می گوید که نزدیک به 4.5 میلیارد سال پیش، زمین دارای پوسته یی داغ ، سرخ رنگ و نیمه گداخته بود. پس از گذشت میلیونها سال، این پوستۀ نیمه گداختۀ سرخ رنگ اندک اندک رو به سردی گذاشت و جای خود را به پوسته یی سخت بخشید.
نخستین که آتش ز جنبش دمید زگرمی ش پس خشکی آمد پدید
گازهای داغ و گدازه های روان از لایه های زیرین و از راه دهانه های آتشفشان بیرون جهیدند و هوای کلفت زمین را پدید آوردند. در همین زمان شُخانه ها و اخترهای دونده [شهاب ها]ی زیادی هم با زمین برخورد کردند، اینها از یک سو هزاران گودال ژرف و فراخدامن در زمین پدید آوردند، و از سویی دیگر برغبار هوا در پیرامون زمین افزودند.
همراه با این دگر گشت های پیاپی، گوهرهای سنگین تر، ته نشین شدند و هستۀ توپالها[=فلزات] را پدید آوردند، و گوهرهای سبک تر فراز رفتند و پوستۀ بیرونی زمین را آراستند و جامۀ زیبایی بر روی این کره گداخته پوشاندند.
گهر ها یک اندر دگر تاختند دگرگونه گردن بر فراختند
پس از یک میلیارد سال، لایه های بیرونی زمین رو به سردی گذاشتند، بخار آبی که در هوای پیرامون پدید آمده بود بهم فشرده شد و چکه های آب را پدید آورد.
اُز آن پس ز آرام سردی نمود ز سردی همان باز تری فزود
این چکه های آب میلیونها سال پیاپی به گونۀ بارانهای تند بر زمین فرو ریختند. ریزش نا ایستای این تندآبه ها از سویی هوای زمین را از آلودگیهای دود و غبار و گازهای زهرآگین بپالود و از سویی دیگر دریاها و پهناب ها و دریاچه ها و تالاب ها را برروی زمین پدید آورد. اکنون اگر چشمی بر زمین بود می توانست آسمان و آنچه را که گردن آویز آن است ببیند:
پدید آمد این گنبد تیز رو شگفتی نمایندۀ نو به نو
ولی پوستۀ زمین در پی فورانهای پی در پی آتشفشان ها (چه از دهانۀ کوهها و چه در کف دریاها) و زمین لرزه ها و دریا لرزه های پیاپی و جُنبش خشکسارها، و جابجایی لایه های زمین هر دم ریختار دگرگونه یی بخود می گرفت و چرخش زمین به گرد خودش بر دامنۀ این دگرگونی ها می افزود.
ببالید کوه آبها بر دمید سر رُستینی سوی بالا کشید
پیرامون یک سد و سی میلیون سال پیش نخستین گروه جلبک ها که شمار گونه های آن را از 3800 تا 4300 گونه تخمین می زنند در میان آبها پدید آمدند.
در پی آنها گونه های دیگری از گیاهان که آنها را در دسته های گوناگون بخش بندی می کنند بر روی زمین پدیدآمدند، شک نیست که گونه های بسیار فراوان گیاهان نیز همانند بسیاری از گونه های جانواران، در دگرگشت های پیاپی زمین از میان رفتند و جای خود را به گونه های دیگری سپردند که توان بیشتری در سازگاری با سامه های زمین داشتند. بسیاری از گیاهان توانستند در کنار مردابهای بزرگ رویش و بالش خود را پی بگیرند. اندک اندک درختان بالا بلند و پر پیکر زمین را به زیباترین چهره بیاراستند:
گیا رُست با چند گونه درخت به ابر اندر آمد سرانشان ز بخت
بــبالـــد ندارد جــــز ایـــن نیرویی نـــــپوید چـــــو پـــــوینــدگان هـــر ســـویی
اُ ز آن پس چو جنبده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید
نخستین باشندگان زنده نزدیک به 3.8 میلیارد سال پیش، و نخستین دایناسورها نزدیک به 150 میلیون سال پیش به کالبد هستی درآمدند
نزدیک به 65 میلیون سال پیش دودمان دایناسورها از میان برفت، انگیزۀ نابودی دایناسورها را برخورد یک اختر دونده[=شهاب] به زمین می دانند که در پی آن غبار سنگینی سراسر زمین را پوشاند و گرمای خورشید به زمین نرسید و یک چرخۀ کوتاه یخبندان مرگ همگانی دایناسورها را در پی آورد.
چو زین بگذری مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید
از داده های دانش چنین دانسته می شود که نخستین جانوران آدم گونه میان پانزده تا بیست میلیون سال پیش بر روی زمین پا به هستی گذاشتند، نزدیک به چهارده میلیون سال پیش اورانگوتان ها از خانوادۀ مردم سانان جدا شدند. زیست شناسان راه رفتن روی دو پا را نخستین برتری مردم تباران نسبت به دیگر جانوران می شمارند.
مردمان امروزی برآمده از تبار مردم گونه هایی هستند که میان دو میلیون و سیسد تا دو میلیون و دویست سال پیش در آفریکا می زیستند. اندازۀ مغز نخستین تبار آدمی به اندازۀ مغز شامپانزه بوده است. از آن زمان تا به امروز فرایند مغز آدمی گام به گام رو به فزونی گذاشت و با پیدایش مردمِ کشیده اندام گنجایش کاسۀ سر آدمی به دو برابر اندازه کاسۀ سر مردم نخستین رسید.
بیشینۀ دانشمندان بر این باورند که نخستین خاستگاه مردمان سرزمین گرم آفریکا بوده و سپس میان پنجاه تا سد هزار سال پیش اندک اندک به سر زمینهای دیگر کوچیدند. برخی دیگر از دانشمندان بر این باورند که مردم کشیده اندام پس از کوچ از آفریکا با دیگر نژادهای مردمی در دیگر سرزمین ها آمیختند و نژادهای امروزی را پدید آوردند.
آدم امروزی که « آدم خردمند » نامیده می شود تنها گونۀ باز مانده از مردم تبارانِ باستانی است که میان چهارسد تا 250 هزار سال پیش رو به فراپویی گذاشته و به گامۀ امروزی رسیده است.
سرش راست بر شد چو سرو بلند به گفتار خوب و خرد کار بند
پــــذیرنده ی هوش و رای و خرد مــــــر او را دد و دام فـــــرمان بــــرد
همانگونه که دیدیم فرایند رسایی در بارۀ همۀ باشندگانِ روی زمین، و از آن میان «آدمی» فرایندی زمان بَر و گام به گام بوده است، پیدایش گونه یی نو از یک بیخ کُهن تنها در گذرگاه یک زمان بسیار دراز رُخ دادنی خواهد بود، از این رو داستان خرد سوز «خلقت شش روزه» بویژه داستان «خلقت آدم و حوا» داستانی بسیار کودکانه و خرد سوز و از بیخ و بُن نا پذیرفتنی است. نکته یی که باید مایه سربلندی ما ایرانیان باشد این است که در شاهنامۀ فردوسی کمترین نشان از این داستان کودکانه نیست، همه جا سخن از پدید آمدن در میان است:
بدان تا توانایی آرد پدید...
پس خشکی آمد پدید...
پدیدآمد این گنبد تیز رو...
فلکها یک اندر دگر بسته شد...
ببالید کوه آبها بر دمید...
اُ زان پس چو جنبده آمد پدید...
چو زین بگذری مردم آمد پدید...
از میان همین مردم اند که بزرگانی مانند اشو زرتشت ورجاوند بالا بر می افرازند و می خواهند رازوارگی های جهان هستی را بشناسند:
3/ 44
ای مزدا اهورا ،
این از تو می پرسم،
پُرسشم را بازگوی،
کیست در آغاز،
آفریدگار و پدر راستی
چه کسی به خورشید و ستارگان،
راه پیمودن نموده است؟
کیست که از و
ماه گاه در افزایش و گاه در کاهش ؟
ای مزدا،
من خواهانِ دانستن اینها و دیگ چیزهایم.
4/44
ای مزدا اهورا،
این از تو می پرسم،
پرسشم را بازگوی.
کیست آنکه،
زمین را در پایین و آسمان بی نشیب را در بالا
نگاه داشته است؟
کیست آنکه
آب و گیاه را آفریده است؟
کیست آنکه،
به باد و ابرِ تیره، تند روی داده است ؟
و کیست آنکه،
اندیشۀ نیک را پدیدار ساخته است؟
5/44
ای مزدا اهورا،
این از تو می پرسم،
پرسشم را بازگوی،
کدام مهسازی[13]
روشنایی و تاریک را می آفریند؟
کدام مهسازی،
خواب و بیداری را پدید می آورد؟
کیست آنکه،
بامداد و نیمروز و شب را می نمایاند.
که دانا را،
به انجام بایسته های خود فرا می خواند؟
پانویس
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید: برابر انگارۀ مهبانگ، به انگلیسی Big Bang Theory جهان از یک ذرۀ بسیار ریز، چگال، و بسیار داغ پدیدآمده و رو به گسترش و بالش است. کسی مانند فردوسی که در خرد نامه خود سدها بند در ستایش خرد و و دانش سروده است خوب می دانست که ز نا جیز چیز پدید نمی آید. این سخن جای گفتگوی بسیار دارد. در اینجا می توان گفت که آماج از ناچیز همان ذرۀ بسیار ریز نخستین است.
بدان، تا توانایی آمد پدید: آماج از توانایی همان نیرو یا انرژی است که در هر پدیده یی از جهان هستی به روشنی می توان دید. گسترش گیهان، چرخش زمین به گرد خود و به گرد خورشید، رویش و بالش گیاهان، و زایش و میرش جانداران همه برآمده از همین توانایی کیهانی است.
از او مایه ی گوهر آمد چهار: نمارش به چهار آخشیج آب و خاک و پناد[=هوا] و آتش است.
بر آورده بی رنج و بی روزگار : در دین های ابراهیمی[ یهودیت- مسیحیت- اسلام و بهاییگری و شاخه های آنها] کار خلقت در شش روز انجام می پذیرد . برابر داده های تورات که زیر ساخت دیگر دینهای ابراهیمی است: در پی خلقت آسمانها و زمین، در روز یکم روشنایی، در روز دوم فلکی که جدا کنندۀ آبهای بالا و پایین باشد، در روز سوم گیاهان ورویندگان، در روز چهارم خورشید و ماه و اختران ، در روز پنجم جانوران، و در روز ششم آدم را که نیای بزرگ مردمان است خلق کرد. ولی فردوسی بزرگ که درفش دار فرهنگ ایرانشهری است نشان می دهد که در هستی شناسی ایرانی جایی برای اینگونه یاوه باوریها نیست، هستی در چرخۀ بسیار دراز ( بی روزگار) پدید آمده ، [خلق نشده است!!] چنانچه می بینیم همه جا سخن از پدید آمدن در میان است نه از خلق شدن: خشکی آمد پدید- مردم آمد پدید...
میان باد و آب از بر تیره خاک: تیرگی رنگ خاک ما را به زمانی می برد که در پی آرام گرفتن گدازه های آتشفان زمین تیره رنگ و تهی از هر گونه پوشش گیاهی و جهش و جنبش زندگی است .
ز بهر سپنجی سرای آمدند: سپنجی سرای نمارش به روزگار ناپایدار و خانه یی است که امروز از آن ما و فردا از آن دیگران است.
دگرگونه گردن بر افراختند: گوهر ها را می توان خاک و گچ و شیشه و توپالها و دیگر کانی ها بر شمرد که اگر چه بیخ و بنشان یکی است، ولی هر یک چهره و سرشت دگر گونه دارند.
بجُنبید چون کار پیوسته شد: واژۀ جنبش در پیوند با پیوستگی کارهاست وگرنه پیش از پیوستگی کارها نیز جهش و جنبش در کار بود، اگر جنبش نبود گیتی نمی توانست به کالبد هستی درآید ، پس اینکه می گوید بجنبید چون کار پیوسته شد، نمارش به هنجار هستی و ریتم گیهانی و سامان آفرینش دارد که مانند یک ارکستر بزرگ هر نوازنده در جای خود نشست و هستی به زیر فرمان سامان وهنجار جا گرفت..
سر رُستنی سوی بالا کَشید: رُستنی همان گیاه و دار و درخت است، ولی همانند کردن کوهها با رستنیها شایان ژرف نگری است.
نگه کرد باید بدین کارِ سخت: سخت نگری، یا ژرف نگری در پیوند با سرخم کردن یا نکردن جانور نیست، در پیوند با همۀ جهان هستی و سامان و هنجار آفرینش است، کسانی که در کار جهان سخت نگر و ژرف نگر نباشند خواه نا خواه دل به خرافه های دینی و سخنان خرد ستیز دینکاران می بندند، و کسانی که می کوشند خود و جهان پیرامون خود را بشناسند گوشی برای دهان دینکاران یاوه پرداز نخواهند بود .
نخواهد از او بندگی، کردگار : در هستی شناسی ایرانی کمترین نشان از «بندگی» در برای هستی بخش نیست، در این هستی شناسی، آدمی دستیار خدا در کار آفرینش است، آدمی آفریده شد تا دستیار خدا باشد و با کار و کوشش در پرتو خرد و اندیشۀ نیک زمین را جشنگاهی بسازد برای آب و خاک و گیاه و جانور و همۀ دیگر باشندگان روی آن. چنین خویشکاری بر دوش جانواران نهاده نشد، این تنها آدمی است که دارای خویشکاری کار و کوشش و پیشبرد جهان به سوی ارزشهای برتر است . فردوسی به اینگونه خویشکاری نمارش دارد ، واژۀ بندگی تنها برای وزن چامه بکار رفته است.
ز یاغوتِ سرخ ست چرخ کبود : این سخن برآمده از اساتیر ایران است . در اساتیر ایران به کوشش مهرداد بهار می خوانیم: نخست آسمان را آفرید، روشن، آشکارا، بسیار پهنار و به شکل تخم مرغ و از خُماهن... و در گزارش خُماهن می نویسد: خُماهن به چم فلز گداخته است وفروزه یی است برای آسمان و خود گوهر آسمان است . این واژه در پارسی به ریخت خُم آهن و خُماهان هم بکار رفته و مولف برهان قاطع در گزارش آن نوشته است: ... سنگی باشد به غایت سخت و تیره رنگ به سرخی مایل و آن دو گونه است: نر و ماده ... اینجا دو استوره به هم در آمیخته است، یکی صفت خُماهن که اشاره به فلزی بودن آسمان است و دیگری سنگ بودن آسمان . در کنار اعتقاد نخستین ، اعتقاد دوم نیز نزد ایرانیان پیشینه ی بسیار دارد ، چنانچه واژۀ آسمان در اوستا asman/asan به چم سنگ است . بنا بر استوره ی دیگری ، گوهر آسمان آبگینه ی سپید است .
مهساز= مهندس