نام یکی از شهرهای زیبای ایران. نام این شهر در نوشته های کهن به گونۀ: صفاهان. سپاهان. اسبهان. اسپهان. اسفاهان. اسفهان. اصبهان جی. گابیان. گابیه. انزان، و در برخی از نامه های کهن «گابایاکی» نوشته شده است.
نویسندۀ ناشناس حدود العالم در بارۀ این شهر نوشته است:
«سپاهان شهری عظیم است و آن دو شهر است یکی را جهودان خوانند و یکی را شهرستان و در هر دو مِنبَر نهاده اند و میان ایشان نُه و نیم فرسنگ است و شهری خرم است و بسیار نعمت... اندر جبال او را رودی است که آن را زرن رود (=زاینده رود) خوانند که اندر کشت و برز او بکار شود و از وی... جامۀ ابریشم گوناگون چون حله و عتابی و سقلاتون...
حمدالله مستوفی در (نزهة القلوب) می نویسد:
«اصفهان را از اقلیم چهارم شمرده اند، اما به حسب طول و عرض، حکماً از اقلیم سیوم گرفته اند. و در اصل چهار دیه بوده است: کران و کوشک و جوباره و در دشت با چند مزرعه، بعضی گویند تهمورس پیشدادی و چندی جمشید و ذوالقرنین ساخته بودند، و چون کیقباد اول کیانیان آن را دارالملک ساخت کثرت مردم حاصل شد. بر بیرون دیه ها عمارت می کردند بتدریج با هم پیوست و شهری بزرگ شد.گمان می رود که در روزگار باستان اصفهان بخشی از کشور انشان یا انزان و در دورۀ هخامنشی جایگاه کاخ های ییلاقی شاهان بوده و گابایاکی نام داشته است. در ساسانی نام جی گرفت و در پایانۀ دورۀ ساسانی شهر از دو بخش فراهم آمده بود که یکی جی و دیگری یهودیه خوانده می شد. ( سفرنامۀ ناصر خسرو، تعلیقات )
«اصفهان» که تازی شدۀ نام یکی از شهرهای بزرگ و ارزشمند ایران است، در آغاز «سپاهان» بوده است. این شهر به انگیزۀ بجا مانده های هنری بسیاری که در آن است، جایگاه ویژه یی در میان مردم ایران و مردم جهان و جهانگردان دارد، و بسیار کم دیده شده است که جهانگردی به ایران بیاید و به شهر سپاهان نرود و از زیبایی های ساختمانی و کهن آن، دچار شگفتی نشود. ساختمان های مسجد جامع (که از دوران سلجوقیان بر جای مانده) مسجد شاه. مسجد شیخ لطف الله. عالی قاپو. چهل ستون. (که از زمان شاه عباس مانده است) مدرسه چهارباغ (که شاه سلطان حسین آن را ساخت) سی و سه پل (پل الله وردی خان). پل خواجو. منارجنبان. آرامشگاه صاحب فرزند عبّاد. مدرسه نادر شاه. آرامشگاه سلطان سنجر. و ملک شاہ (که می گویند خواجه نظام الملک آنها را بازسازی کرده است کلیساهای گوناگون جلفا (کلیسای بدخهم «بیت اللحم» کلیسای وانک، و کلیسای حضرت مریم) و...و...و... دارای کشش های شگفت جهانگردی هستند.
بودن اینهمه بازمانده تاریخی، خود انگیزۀ آن شده است که تاریخ نویسان و جهانگردان کهن، در درازای سده ها نامی از این شهر، در نوشته های خود بیاورند. و در خور نگرش است که نام آن را چندین گونه نوشته اند. از آن میان بطلمیوس «اسپیدان» و «اسپدانه» نوشته:
قاموس الاعلام: «اصبدانه»
حدود العالم: «سَباهان»
یاقوت حموی در معجم البلدان: «آصبهان»
برهان قاطع: «اِسبهان»
و حمزه اصفهانی به نقل از یاقوت حموی «آسبهان» گفته و نوشته اند.
گذشته از آنچه که آمد، در برخی دیگر از نوشته های نو، و کهن، اصفهان، صفاهان اسپاهان و سرانجام امروز «اصفهان» گفته و نوشته می شود.
جاوید نام دکتر ناصر انقطاع در «ژرفای واژه ها» نوشته است:
« در جایی که نوشته و نام درست آن، که در زبان پهلوی بکار می رفته «سپاهان» است. انگیزۀ این نامگذاری نیز آن بوده است که پیش از تاختن تازیان به ایران، در دوران اشکانیان و ساسانیان، این شهر، در مرکز سرزمین پهناور ایران بزرگ آن روز جای داشته است و فرمانروایان برای اینکه در صورت تاختن بیگانگان به مرزهای کشور ارتشیان و سپاهیان هر چه زودتر خود را به مرزی که زیر تک و تاخت قرار گرفته است برسانند، این شهر مرکزی را پایگاه بزرگ ارتش ایران و جایگاه گردآوری سپاه کردند. واژۀ «سپاهان» از دو بخش «سپاه + آن» ساخته شده است که معنی «سپاه» روشن است و پسوند «آن» نیز همانگونه که بارها نوشته ام، در کاربرد جایگاه (مکان) بکار می رود (مانند ایران. کاشان. آبادان. گیلان. تهران. شمیران.) و... و... پس «سپاهان» یعنی «جایگاه سپاه».
« مفضل فرزند سعد مافروخی» که در سدۀ پنجم هجری قمری می زیست در کتاب خود بنام «محاسن اصفهان» چنین می نویسد:
... و همچنین گفته اند که اصل نام «اصفهان» «آسپاهان» بود. چرا که در ایام فرس، گودرز بن کواد، بر آن مستولی و مالک بوده و هر وقت پای اقتدار در رکاب استظهار آوردی، هشتاد پسر صلبی او، با او سوار گشتندی.
(همۀ) سواران جنگی فرزانه و جملگی دلاوران فرهنگی مردانه زیادت بر احفاد و اشباع و عباد، چون در این شهر) سوار می شدند، مردم می گفتند:«اصفاهان» یعنی لشکر (و سپاه). تداول کلام عوام«اصفهان» را بدان نام نهادند...
شایستۀگفتن است که با اینکه «مافروخی» ریشۀ نام را درست نوشته است ولی آنچه را که درباره این ریشه آورده، جز افسانه سازی چیز دیگری نیست و پایۀ استواری ندارد.
«ابن اثیر» در کتاب «اللباب» و «ابن حمزه اصفهانی» نیز در کتاب خود، واژۀ «اصفهان» را معرب «سپاهان» (جایگاه سپاه) دانسته و برآنند که این شهر در زمان ساسانیان جایگاه گردآوری سپاهی و ارتشی بوده است. در این میان، باور دو دانشور برجسته (سعید نفیسی و ابراهیم پور داوود) در خور نگرش است که نام این شهر را «آسپادان» می دانند و برآنند که «آسپادان» یعنی جایگاه «پرورش اسپ». کوتاه شدۀ نوشتۀ «ابراهیم پورداوود» چنین است:
... نامی که امروز این جانور (اسب) در پارسی دارد، همان است که در چندین هزار سال پیش، نزد آریایی ها داشته است. در اوستا و فرس هخامنشی به اسب تر «آسیا»، و به اسب ماده «آسپی» می گفتند. و در زبان سانسکریت «آسو» Asva گفته می شد... ...از واژه هایی که از ریشۀ واژۀ «اسب» گرفته شده باید از «سپاه» و «اسپهبد» (یا سپهبد) نام برد، و اسپهبد یعنی کسی که به سرداری رزم آوران سوارۀ سپاه گماشته شده است. بی گمان نام شهر «اسپهان» یا «سپاهان» از همین واژه گرفته شده است که در زبان پارسی کهن «سپادا» Spada است...
اگر هم بررسی ابراهیم پورداوود را بپذیریم، باز به این هوده می رسیم که بگفتۀ خود او چون سپاهیان سواره در این شهر گرد می آمدند، آن جا را «سپاهان» گفته اند. خواه واژۀ سپاه از «اسب» گرفته شده باشد و خواه نه! در پایان این جستار شایسته است از یک باور بی پایه و خنده آور در زمینۀ نامگذاری «سپاهان» یاد کنم. تا روشن شود که برخی از نویسندگان کهن تا چه پایه بیهوده و سُست می نوشتند.
«محمد باقر فرزند زین العابدین موسوی خوانساری» در کتاب «روضات الجنات» دربارۀ ریشۀ نام «اصفهان» (سپاهان) چنین می نویسد:
... گویند در اینجا دریا بوده است. سلیمان علیه السلام به جن فرمان داد که از برای او نقبی زند در محل معروف «جاوخونی» (گاوخونی) و زمین آن، خشک شد و در دامنۀ کوه جنوبی آن، رود بزرگ زنده رود جاری بود تا سليمان عليه السلام با موکب یا با بساط! وارد آنجا شد و از آب و هوای آنجا لذتی برد. با وزیرش آصف به آنجا اشاره کرد، و چون به بسیار لغات تکلم می کرد به فارسی گفت: «آصف، هان» که «هان» در فارسی اشاره به نزدیک است! مقصود اینکه زمینی را که می طلبیدم، همین است. از این جهت «آصف هان» گفته شد.
اسپهان در شاهنامه. داستان سیاوش:
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دُژم
نوندی به هر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمۀ نامور کیغباد
فرستادۀ بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار
گُزین کرد ازان نامداران زَم
بگفت آنچ بشنید از بیش و کم
بدو گفت ایدر برو به اسپهان
بَــــــــرِ نــــــیو گــــــودرز کشوادگان
بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر او دُژَم
فردوسی