در اوستا «خَورِنه» یا «خَورِنَنگه» در پارسی باستان « فَرنَه» و در پهلوی «خَوره» یا «خَورَگ» و در نوشته های مانوی «فَرِّه» و در پارسی «فَّرّ» یا «فرَّه» یا «خَورّه» یا «خُرِّه» نیرویی است نا دیدنی و نا بسودنی که از سوی دادار آفریدگار به شهریاران نیک سِرِشت و پهلوانان نیک منش داده داده می شود تا بیارمندی آن در پیشبرد جهان و بالاندن ارزشهای مردمی بکوشند. از پَرتو فَرّ است که مردی اَشَوَن و اهورایی به رهبری مردمان برانگیخته شود و در شهریاری و دین گستری بر همگنان برتری یابد. در نمارش به این سرشت دوگانه فَرّه مَندان است که در شاهنامه می خوانیم:
منم گفت با فَرّه ایزدی
همم شهریاری و هم موبدی
به باور مزداپرستان، همۀ آفریدگان برگزیده و نامدار اَهورَه مَزدا، از رهبران و پیشوایانِ اَشَوَن و یزدان پرست گرفته تا فرمانروایان و شهریارانِ دادگر و پهلوانان و رزم آورانِ نیک اندیش و درست کردار فَرّهمند و برخوردار از این فروغ یا ارمغان ایزدی اند. از همین روست که در اوستا نه تنها شهریاران و پهلوانان بی دادگر و ستم پیشه همچون اَژی دَهاک (ضحّاک) و افراسیاب از فَرّ بی بهره اند و هرچند می کوشند، هرگز نمی توانند از آن برخوردار گردند، ونکه شهریاران فَرّه مند همچون جمشید و کاووس هم اگر دچار برتنی و خودستایی شوند و پای از گلیم خویش فراتر نهند و زبان به دروغ بیالایند و بیدادگری پیشه کنند، فَرّ از آنها می گُسلد و به سرانجامی شوم دچار می شوند.
در اوستا از دو گونه فَرّ نام برده می شود: «اَیریَنم خَورِنُ» [= فرّ ایرانی] و «کَوَئِنِم خَورِنُ» [=فَرّ کیانی].
فَرّ ایرانی از ستور برخوردار، خوب رَمّه، توانگر و فَرّه مند است. خِرَد نیک آفریده و دارایی خوب فراهم شده می بخشد. «آز» را درهم می شکند و دشمن را فرو می کوبد. فَرّ ایرانی اهریمن و دیوان کارگزار و دستیار او و سرزمین های انیران را در هم می شکند:
اَهورَه مزدا به سپیتمان زرتشت گفت:
من فرّ ایرانی را بیافریدم که از ستور برخوردار، خوب رَمّه، توانگر و فَرّه مند است، خِرَدِ نیک آفریده و دارایی خوب فراهم آمده بخشد، آز را در هم شکند و دشمن را فرو کوبد.
فَرِّ ایرانی، اهریمن پُرگزند را شکست دهد، خشم خونین درفش را شکست دهد، بوشاسپِ خواب آلوده را شکست دهد، سرزمین های انیران را شکست دهد. (اشتاد یشت. بندهای ۱ و ۲)
فَرّ کیانی بهره ناموران و شهرداران و اَشَوَنان می شود و از پرتو آن به رستگاری و کامروایی می رسند. این فَرّ همیشه از آنِ ایرانیان است و تا پدیدار شدن سوشیانت و برپایی رستاخیز، روی از ایران و ایرانیان برنخواهد تافت:
فَرّ کیانی نیرومند مزدا آفریده را می ستاییم،
آن فَرِّ بسیار ستوده،
زبردست، پرهیزگار،
کار آمد و چالاک را که برتر از دیگر آفریدگان است.
که از آنِ اَهورَه مَزداست،
که اَهورَه مزدا بدان، آفریدگان را پدید آورد:
فراوان و خوب،
فراوان و زیبا،
فراوان و دلپذیر،
فراوان و کار آمد،
فراوان و درخشان.
تا آنان گیتی را نو کنند، گیتی پیرناشدنی، نامیرا، تباهی ناپذیر، نا پَژمردنی، جاودان زنده و بالنده و کامروا.
در آن هنگام که مردان دیگر باره بر خیزند و بی مرگی به زندگان روی آورد، «سوشیانت» پدیدار شود و جهان را به خواست خویش نو کند. (زامیاد یشت. کردۀ یکم)
فَرّه نیرویی کیهانی و ایزدی نیز هست. فَرّه سوزان، درخشان، و روشنی بخش است. چنین دانسته می شود که فَرّه باید نیرویی کیهانی و ایزدی باشد که در پی خویشکاری ورزیدن مردم، به گونۀ نیرومندی، دارایی، پیروزی، کامیابی و جز آن بر زندگی مردم نمون دارد و نشان داده می شود. از این نکته چنین بر می آید که پیوند این نیروی کیهانی و جهان آدمی، انجام خویشکاری در آراستن و بالاندن جهان است.
ستایش انوشه روان امیر منصور:
به چشمش همان خاک و هم، سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فَرّ
فردوسی
کیومرس:
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فَرّ و آیین و آب
فردوسی
همچنین:
همی تافت زو فَرّ شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
فردوسی
پادشاهی هوشنگ:
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فَرّ کیی رنج کوتاه کرد
فردوسی
پادشاهی تَهمورس:
به فَرّ جهاندار بستش میان
بگردن بر آورد گُرز گران
فردوسی
جمشید:
به فَرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
فردوسی
جمشید:
چو این گفته شد فَرّ یزدان ازوی
گُسست و جهان شد پُر از گفتگوی
فردوسی
سری بی تن و پهن گشته به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فَرّ و نه برز
ابوشکور بلخی
به فَرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه یی که پر آشوب بود پالاپال
دقیقی
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فَرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ
منجیک ترمذی
بقاش باد و به کام مراد دل برساد
مباد خانۀ او خالی از سعادت و فَرّ
فرخی
ز فَرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کآن شود بسیار؟
ابوحنیفه اسکافی
سپهداران او هر جا که رفتند
به فَرّ او همه گیتی گرفتند
فخرالدین اسعد
ز فَرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه اسمش دگرسان شد
امیرمعزی
تخت تو تاج آسمان تاج تو فَرّ ایزدی
حکم تو طوق گردنان طوق تو زلف سعتری
خاقانی
ز فَرّ بزم تو دی بود در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب
ظهیر فاریابی
بدان فرزانگی و آهسته رایی است
بدانست او که آن فَرّ خدایی است
نظامی
دو قرص نان اگر از گندم است اگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است اگر از نو
هزار بار نکوتر به نزد ابن یمین
ز فَرّ مملکت کیغباد و کیخسرو
ابن یمین
- فر گرفتن: شکوه و بزرگی بدست آوردن. شکوه و بزرگی یافتن.
از خرد بد گهر نگیرد فَرّ
کی شود سنگ بدگهر گوهر؟
سنایی
گرفت از ماه فروردین جهان فَرّ
چو فردوسی همی شد هفت کشور
عنصری
همکردهای دیگر:
- با فر و برز. با فر و جاه . زور و فر. زیب و فر. فر یزدان. فر و نژاد. به آیین و فر بودن.
چو فرزند باشد به آیین و فَرّ
گرامی به دل بر چه ماده چه نر
فردوسی
سنگ و هنگ. ارج و سنگ. شکوه و بزرگی.
پادشاهی جمشید:
چه گفت آن سخنگوی با فَرّ و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
فردوسی
داستان سیاوش:
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
فردوسی
||پرتو. روشنی. تاب. تابش. تابداری.
||برازش و زیبایی و برازندگی و زیبندگی.
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فَرّ و زیب
رودکی
هست چندانکه در این شهر نبات است و درخت
اندر آن خلقت فضل است و در آن صورت فَرّ
فرخی
عارضش را جامه پوشیده ست نیکویی و فَرّ
جامگان را ابره از مشک است و ز آتش آستر
عنصری
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه یی که زیب و فَرّ است
خاقانی
پَر، از پَر مرغ خانگی و پر مرغان دیگر. فر همای.
کبک وش آن باز کبوتر نمای
فاخته رو گشت به فَرّ همای
نظامی
فره. خره. فرهی. در پارسی نو: فرخ. فرخنده. فرخان و فرهی از همین ریشه اند. خورنه، در زبان پهلوی خور و در پارسی فر شده است.
|| داد و دادگری و دادگستری.
|| سرپرستی و فرماندهی.
|| جداسری. آزادی.
پادشاهی تهمورس:
چو آن شاه پالوده گشت از بدی
بتابیــــــــــــــــــــــــــــــــــد ازو فَــــــــــــــــــــــــــرّه ایــــــــــــــــــــــزدی
فردوسی
داستان جمشید:
چو این گفته شد فَرّ یزدان ازوی
گُسست و جهان شد پر از گفت وگوی
فردوسی
پادشاهی کیخسرو:
گهر آنک از فَرّ یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود
فردوسی
|| زیبایی. شادابی. شکفتگی.
سودابه به سیاوش گوید:
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فَرّ چهر پریست
فردوسی