جَم - جَمِ ویوَنگهان – جمشید (در اوستا «ییمَه» پسر « ویوَهوَنت vivahvant»، در پهلوی «یَمَک» پسر ویونگهان و در سنسکریت «یَمَه» پسر «ویَوسوَت» پارسی باستان= یَم+ شیت = جمشید) نام واپسین پادشاه پیشدادی، یکی از کُهن ترین چهره های اساتیری هند و ایرانی است. در اوستا پدر جَم نخستین کسی از مردمان است که گیاه «هَوم» را می فشارد و نوشابۀ آیینی «هَوم» را از آن بر می گیرد و به پاداش این کار، پسری بنام «جَم» برای او زاده می شود .
جَم در اوستا چند فروزه دارد: یکی «خشئِتَ» در پارسی «شید» به چم شاهوار یا درخشان، دیگر «هوَرِ دَرِسَ hvaredaresa» به چم «خورشید دیدار»، دیگر «سریَر» به چم زیبا و نیک دیدار، و دیگر «هوَثوَ» که در پهلوی «هورَمَک» به چم «خوب رمه» شده است .
دومین فرگرد وندیداد(داستان جم) یکی از کُهن ترین و ارزشمند ترین بنمایه هایی است که بخشی از جهان بینی ایرانیان باستان را نشان می دهد.
در بخش یکم از فرگرد دوم وندیداد می خوانیم:
زرتشت از اهوره مزدا پرسید:
ای اهوره مزدا، ای سپند ترین مینو، ای دادارِ جهان استومند، ای اَشَوَن،
تو که اهوره مزدایی – جز من که زرتُشتم، نخست با کدام یک از مردمان همپرسگی کردی؟
کدامین کس بود که تو دین اهورَه و زرتشت را بدو فراز نمودی؟
اَهورَه پاسخ گفت:
ای زرتشت اَشَوَن!
جم هور چهرِ خوب رمه، نخستین کسی از مردمان بود که پیش از تو، من اَهورَه مزدا با او همپرسگی کردم[همپرسگی همان رایزنی و گفتگو است] و آنگاه دین زرتشت را بدو فراز نمودم، من که اَهورَه مزدایم او را گفتم: تو دین آگاه و دین بردار من در جهان باش!. آنگاه جَم هور چهر مرا پاسخ گفت:
من زاده و آموخته نشده ام که دین آگاه و دین بر دار تو در جهان باشم!.
آنگاه من که اَهورَه مزدایم او را گفتم:
ای جَم اگر دین آگاهی و دین برداری را از من نپذیری، پس جهان مرا فراخی بخش، پس جهان مرا ببالان و به نگاهداری جهانیان سالار و نگاهبان آن باش!.
آنگاه جم هور چهر مرا گفت.
من جهان تو را فراخی بخشم. من جهان تو را ببالانم و به نگاهداری جهانیان سالار و نگاهبان آن باشم، به شهریاری من نه باد سرد باشد، نه باد گرم، نه بیماری و نه مرگ!.
***
جمشید، همواره در اندیشۀ بهروزگاری و شاد زیوی مردمان است نه در اندیشۀ شکوه و بزرگی و فرهمندی خود، اگر درخواست توانمندی و کامیابی و فَرَه ایزدی می کند، برای این است که آنهمه را در راه مردمان بکار بندد. با چنین آرمانی است که به پیشگاه ایزدانی مانند« اَردَویسورهَ آناهیتا» - «ایزد اندروای» و « ایزد اشی» می رود و از آنها می خواهد:
مرا این کامیابی ارزانی بدار که آفریدگان مزدا را گله ها بپرورم!.
که آفریدگان مزدا را جاودانگی بخشم!.
که گرسنگی و تشنگی را از آفریدگان مزدا دور بدارم!.
که ناتوانی و پیری و مرگ را از آفریدگان مزدا دور بدارم!.
که باد سرد و باد گرم را هزار سال از آفریدگار مزدا دور بدارم!.
جمشید در شاهنامه شهریار توانا و شکوهمندی است که دیر زمانی بر جهان فرمان می راند و کار مردمان را سامان می بخشد و بسیاری از نهادهای زندگی مردم را بنیاد می نهد .
پس از درگذشت تهمورس:
گرانمایه جمشید فرزند اوی
کمر بسته و دل پر از پند اوی
برآمد برآن تختِ فرخ پدر
به رَسم کیان، بر سرش تاج زر
کمر بست با فَرّ شاهنشهی
جهان سر به سر گشت او را رَهی
زمانه برآسوده از داوری
به فرمان او دیو ومرغ و پَری
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
مَنم گفت: با فَرّهِ ایزدی
همَم شهریاری وهم بخردی
بَدان را ز بَد، دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
در آغاز دستی به ابزار بُرد
درِ نام جستن به گردان سپرد
به فَرِّ کیی نرم کرد آهنا
چو خُود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و چون تیغ و برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببُرد و از این ساز بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد
که پوشند هنگام بزم و نبرد
بیاموختشان رِشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شُستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر پیشه ور انجُمن گِرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خَورد
گروهی که آتوریان خوانیَش
به رسم پرستندگان دانیَش
جدا کردشان از میانِ گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان، تا پرستش بُوَد کارشان
نوان، پیش روشن جهان دارشان
رَدان را دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
کِجا شیرمردان جنگ آورند
فروزندۀ لشکر و کشورند
از ایشان بود تخت شاهی بجای
اُ زیشان بود نام مردی بپای
بسودی سدیگر گُره را شناس
کِجا نیست بر کس از ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان، سر آزاده و ژنده پوش
ز آواز پَیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بدوی
برآسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سُخنگوی آزاده مرد
که « آزاده را تنبلی بنده کرد»
چهارم که خوانند اُهتُو خوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کِجا کارشان همگنان پیشه بود
روان شان همیشه پر اندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و ببخشید بسیار چیز
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر که اندازۀ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را
از آن پس که این ها شد آراسته
شهنشاهِ با دانش و خواسته
بفرمود دیوان ناپاک را
به آب اندر آمیختنِ خاک را
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبُک خِشت را کالبَد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخستش به اندازه در کار کرد
چو گرمابه و کاخ های بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
زخارا گهر جُست یک روزگار
همی کرد زو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گُهر
چو یاغوت و بیجاده و سیم و زر
زخارا به افسون برون آورید
شد آن بندها را سراسر کلید
دگر بوی های خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مُشک ناب
چو دار بوی و عنبر، چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند
درِ تندرستی و راه گــــــــــزند
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چُن او خواستار
گذر کرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب
چنین سال پنجاه بورزید نیز
ندید از هنر بر خِرَد بسته چیز
همه کردنی ها چو آمد پدید
به گیتی بجز خویشتن را ندید
چو آن کارهای وی آمد بجای
زجای مِهی برتر آورد پای
به فَرِّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون بگردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بَرِ تخت اوی
از آن بر شده فَرّهِ بخت اوی
به جَمشید بَر گوهر افشاندند
مَر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هُرمَز فرودین
بر آسوده از رنج تن، دل زکین
به نوروز نو شاه گیتی فروز
بر آن تخت بنشست پیروز روز
بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چنین جَشنِ فَرُخ از آن روزگار
به مانده از آن خسروان یادگار
چنین سال سی سد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبُد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمانش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بد پر آواز نوش
چنین تا بر آمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان
جهان بُد به آرام، ازان شادکام
ز یزدان بدو نو به نو بد پیام
چو چندی برآمد بر این روزگار
ندیدند جز خوبی از شهریار
جهان سر به سر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فـَــــــــــرّهی
فردوسی
سالها دل طلب جامِ جَم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
حافظ
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
خیام